🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_91⚡️
#سراب_م✍🏻
بعد یک ماه بالاخره به ایران برگشت. خوشحالی از چشمانش می بارید. لباسش از هوای شرجی بندرعباس به تنش چسبیده بود و نفسش کمی تنگ شده بود.
یک راست به یک هتل رفته بود تا خستگی به در کند. هیچ جا شهر خودش نمی شد. چقدر دلتنگ بود و دوست داشت زود تر برگردد. حالا همین که به ایران برگشته بود جای شکر داشت. به زود به شهر خودش هم می رسید.
روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش را بسته. چند نفس عمیق کشید و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه بود. ساعت ۲ پرواز داشت.
دلش می خواست سفر دریایی را تجربه کند. برای همین با کشتی برگشته بود. کمی اذیت شده بود؛ اما ارزشش را داشت. از روی تخت بلند شد باید دوش می گرفت تا از نفس تنگی در بیاید.
بعد از بر داشتن حوله سفیدش به سمت حمام که در گوشه اتاق در راهروی کوتاهی بود رفت. بعد از دوش کوتاهی از حمام بیرون آمد. بعد آماده شدن به رستوران هتل رفت. غذای سبکی سفارش داد و مشغول شد.
آنجا با اینکه همه سعی داشتند به او خوش بگذرد و کم نداشته باشد؛ اما موفق نبودند و آریا بسیار پرخاشگر و تندخو شده بود. حالا که اینجا خودش حس می کرد چقدر ذهنش آرام شده است.
تمام مدتی که در دبی بود بی نهایت خود داری کرده بود تا آن وطن فروش های خائن و آن رییس مزخرفشان را با خاک یکسان نکند. هر چند به او هم فعلا یک وطن فروش بود؛ اما طاقت یاوه گویی های آنها را نداشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺
#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺
@ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱