🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 نگاهش را روی مرد دیگری چرخاند و گفت: - فرهاد، تو هم با من بیا تو سالن عمارت. بقیه هم همینجا بمونید؛ تا هرکس خسته شد جاتون باهاش عوض کنید. امشب دخترا نیستند کارمون راحت تره. مسعود و نیما بعد از مرتب کردن لباسشان از اتاق خارج شدند. مسعود با آرنج ضربه ای به ‌پهلوی نیما کوبید و گفت: - نظرت با سیب زمینی آتیشی چیه؟ نیما خندید و سر تکان داد. خیلی زود در حلب روغن آتشی روشن کردند و چند سیب زمینی داخل آن انداختند. مسعود نگاهی به اطرافش انداخت. حالت عجیبی داشت. سرش سنگین شده بود و پلک هایش داشت روی هم می افتاد. رو به نیما گفت: - نمی دونم چرا حالم بد شد! نیما با چشمان خمار و خواب آلود نگاهش کرد، خمیازه کشید و هومی کشید. سیب زمینی ها را زیر و رو کرد و با کرختی از جا بلند شد. - میرم به بچه ها بگم جاشونو با هم عوض کنیم من دیگه نا ندارم. به سمت اتاق نگهبانی رفت و در را هل داد. با دیدن وضع اتاق کلافه پوفی کشید و چشمانش را مالید. - لعنتی! همگی روی زمین، کنار سفره‌ای که هنوز پهن بود، دراز کشیده بودند. صدای خر و پفشان خبر از خوابی عمیق می‌داد‌. سرش را به چارچوب تکیه داد و دوباره آه کشید. خواست در را ببندند که چیز محکمی به کمرش خورد باعث شد ضعف کند. مشتش را گره کرد. کامل نچرخیده بود که ضربه ای به شقیقه اش کوبیده شد و روی زمین افتاد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱