🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 یکی از شعله های گاز را فشرد که با صدا بدی جرقه زد: - اوه! آریا به سمتش چرخید دست خیسش را به سمت او تکان داد و گفت: - برق می ره گاهی؛ گاهی هم روش آب می ریزه جرقه کار نمی کنه... گاز که نباید انقدر چسبیده به سینک باشه! محمد با حالتی خاص نگاهش کرد و با شیطنت گفت: - کجا باید باشه خانم؟ شیر آب را بست و دست خیسش را به صورت او کوبید: - کوفت، محمد می زنم دندونات بریزه تو حلقت ها... محمد خندید و از آشپزخانه بیرون زد: - من میرم فردا می آم مرتبط می کنم با دانشجومون! آریا سری تکان داد و به پذیرایی رفت. وسط سالن ایستاد و دست ه کمر زد. نگاهش را چرخاند. رد خاک روی وسایل نشسته بود. مخصوصا ست مشکی مبلمان و میز تلوزیون. حالت گریه به خود گرفت. جرئت نداشت پا کسی را به خانه اش باز کند و از طرفی خودش وقت چندانی نداشت خانه را مرتب کند، چون هر جا را تمیز می کرد جای دیگری از خانه بهم می ریخت. آهی کشید و از پذیرایی بیرون زد به رف پله های گوشه سالن زفت دست روی نرده های آن گذاشت. رد دستش روی غبار های آن ماند. پوفی کشید و از پله ها بالا رفت. به اتاقش رفت و خودش را روی تخت انداخت. - کشتمت خونه بزرگ بخوای... یه خونه نیم وجبی می گیری بسه فهمیدی؟ تو نمی خواد برا زنت قصر بگیری... عجب بچه ای بودیا... سرش را تو بالشش فرو برد. موبایلش را از جیب شلوار ورزشی اش بیرون کشید و شماره محمد را گرفت. - ها؟ بی حوصله گفت: - محمد فردا اومد یکی رو بار برا تمیز کردن خونه... -  خب - مَرد باشه محمد اوکی؟ محمد خندید: - باشه داداش باشه! موبایل را قطع کرد و رو عسلی میزش گذاشت. کمی چشمش را بست تا انرژی اش برگردد.   محمد صبح زود با پسری جوان آمده بود و او مشغول تمیز کردن و گرد گیری خانه شده بود. آریا وقت او را دیده بود گمان نمی کرد بتواند از پس کار ها بر بیاید؛ کم سن وسال به نظر می آمد؛ اما او فرز و زیرک بود. محمد مشغول وصل کردن لب تابش به اینترنت بود و می خواست تماس را با شخص نفوذیشان بر قرار کند. آریا می خواست توصیه هایی به او کند و بگوید که لازم است به چیز هایی دقت کند. به گفته محمد او دو سال در دانشگاه شیمی خوانده بود و بهترین انتخاب برای انجام این کار است. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱