🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 چشم هایش را بست و لوله آزمایش را در دستش فشرد. چند نفس عمیق کشید و نگاهش را بالا آورد. استاد مشغول آموزش به یکی از دانشجوهایش بود و دستیارانش هم دور هم نشسته بود و درباره چیزی بحث می کردند. دعا دعا می کرد حواسشان جمع او نشود. امروز باید نکته ای اساسی پیدا می کرد. بس بود هر چقدر دست دست کرده بود و نگاه های پر حرف و لحن پر حرص آریا را به جان خریده بود. لوله آزمایش را سرجایش قرار داد و دستی به پیشانی اش کشید. نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد ریتم نفس و ضربان قلبش را کنترل کند. نباید خراب می کرد. ماسک روی صورتش را مرتب کرد و مقنعه اش را پایین کشید. آرام به سمت در رفت و بی آن که توجه کسی را جلب کند در را هل داد و بیرون رفت. خدا را شکر کرد که کفش هایش تولید صدا نمی کند. نگاهی به سرتاسر راه رو انداخت و خودش را کنار دیوار کشاند. بی سر و صدا به اولین در نزدیک شد. گوشش را به در چسباند. می ترسید این در آلمینیومی داغان شده صدای ناهنجار تولید کند. دست روی دستگیره گذاشت و آرام آن را پایین کشید. صدای تقی آرام داد و زبانه اش آزاد شد. از لای در به داخل اتاق نگاهی انداخت. تا آنجایی که دید داشت، جز میز چوبی بلند چیزی در اتاق نبود؛ اما به طرف دیگر اتاق دید نداشت. دست توی جیب مانتو اش کرد و چاقوی ضامن دارش را لمس کرد. آهسته به داخل اتاق خزید. کسی داخل نبود. به طرف میز رفت. سینی‌های روی میز پر از گرد سفید بود. پلاستیک کوچکی در آورد و آن را با گرد پر کرد. کمی بعد همانجور که داخل شده بود از اتاق خارج شد. نفسش را بیرون فرستاد و به سمت اتاق دوم رفت. صدای قلبش توی گوشش پژواک می شد. در دوم هم با صدای قیژ خیلی آرامی باز شد. بازهم همان میز و اینبار توی سینی ها آدامس هایی قرار داشت. همان هایی که آریا گفته بود آلوده به چند نوع مواد هستند. سری تکان داد و دانه‌ای از آنها برداشت. کمی اتاق را با چشم بالا و پایین کرد. چشمش به گوشه اتاق خشک شد. دوربین کوچکی آنجا بود. باید به آزمایشگاه باز میگشت تا کسی متوجه غیبتش نشود و با چک شدن فیلم ها شناسایی نشود. پلاستیک آدامس را هم توی جیبش گذاشت و از اتاق بیرون زد. تند و بی سر و صدا وارد آزمایشگاه شد. نفس عمیقی کشید و پشت میزش قرار گرفت. نگاهی به افراد حاضر انداخت. در هیچ کدام از آنها نشانه اعتیاد دیده نمی شد.  از شربت و چایی که به بقیه تعارف می شد هم نمونه برداشته بود. در هیچ یک از آن‌ها ماده خطرناکی نبود. با خود پوزخندی زد. چه داشت که این‌بار او را برای قربانی کردن انتخاب کرده بودند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱