🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_140⚡️
#سراب_م✍🏻
برگشت و نگاهش را بین افراد چرخاند. بعضی از آنها شاگردانی بودند که توانسته بود آنها را جذب کند و بعضی دیگر افراد معمولی گروهش بودند. هیچ کدام از طرز کار گروه و خرید و فروش مواد آشنایی چندانی نداشتند؛ گذشته از آن، قدرتی هم نداشتند که مقابلش قد علم کنند. چون به راحتی می توانست آنها را مانند حشرهای بی دست و پا له کند؛ اما آریا... آریا جاهطلب و قدرتمند بود. افراد زیادی برایش کار می کردند و او خیلی خوب بلد بود که چگونه به طرف مقابلش ضربه بزند و او را از میدان به در کند. ماجرای مهران نمونه بارزش بود. نه نمی توانست تمام راه و چاهش را به آریا نشان بدهد و او را برای خودش شاخ کند. سر تکان داد و جواب فرهاد را داد:
- نه... آریا نه!
داشت از اتاق خارج میشد که سهراب وارد شد. خشمگین نگاهش کرد. مشت گره کرده اش را به صورت او کوبید. اگر او دستش را برای دود کردن ذره ای مواد رها نمی کرد این اتفاقات نمی افتاد.
فرهاد سریع به سمتش دوید کنترلش کرد تا بیشتر سهراب را کتک نزد. زیر گوشش گفت:
- رئیس این دستش بزنی میمیره...
رئیس سرتکان داد و با صدای بلند گفت:
- سه روز کسی حق ندارد بهش مواد بده! پرتش کنید تو یکی از اتاقا... فقط اونقدری بهش آب و غذا بدید که نمیره!
شانه اش را از میان دست فرهاد بیرون کشید و از اتاق خارج شد و به التماس های سهراب بی توجهی کرد.
سهراب یکی از همان شاگردان بی دست و پا تنبلش بود که بخاطر تامین شد عیشش حاضر به همکاری با رئیس بود. رایگان مواد می گرفت و اوامرش را اجرا می کرد. پوزخندی زد حیف که به او نیاز داشت وگرنه او را به آتش می کشید. امتحان کرده بود. او حاضر بود بخاطر مواد آدم بکشد...
از راهرو گذشت و توی ماشینش نشست و از آنجا دور شد... امروز قرار بود معامله ای انجام دهند که در واقع یک تیر و دو نشان بود. قرار بود هم عتیقه هایی را بفروشند و هم به بهانه آنها مواد مخدر هم جا به جا کنند. قرار بود پول خوبی بدست بیا ورند باید دورادور روی آنها نظارت می کرد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺
#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺
@ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱