ولی همین پارسال یا پریسال بود که منم چند باری برای خرید نان رفتم نانوایی و خیلی متین و سر به زیر یا می نشستم رو صندلی و یا تو نانوایی می ایستادم تا نوبتم برسه و گاهی وقتا هم ازم سوال می شد که نوبتم چنده و... و چون نونای خوبی داشت حتی از محله های دیگه ام می اومدن و گاهی وقتا صف های طولانی تشکیل می شد و نونوایی حسابی شلوغ می شد. و بماند که منم گرمایی بودم و تو اون هوای گرم نونوایی مخصوصا تو ماه رمضان کتلت می شدم! از اونجا که قبل اون کمتر پیش می اومد برای خرید نون برم بیرون، برعکس بعضیا بدم نمی اومد و تو مسیر برگشت هم قشنگ از خجالت نون در می اومدم..! یادمه حتی یه بار هم به شوق خریدن نون سنگک صبح زود قبل از اینکه بقیه بیدار بشن، بیدار شده بودم و اماده برای اینکه برم نون بگیرم. اولین باری که رفته بودم نانوایی را یادم نمی‌آید. اما آخرین بار را قشنگ یادم هست. ماسکم را به صورتم زدم، کاپشنم را پوشیدم، پولم را داخل جیبم گذاشتم و به سمت نانوایی راه افتادم. وقتی که رسیدم، صفی طولانی برقرار بود. پشت آخرین نفر ایستادم و فاصله ی بدنی و اجتماعی و فرهنگی و ورزشی‌ام را حفظ کردم. چند دقیقه بعد، نانوا که بر حسب اتفاق، پدرِ همسایه ی روبه‌رویی‌مان بود، یک مردی را نشان داد و گفت: _تا اینجا نون می‌رسه. بقیه برن. مردی که پشت سرم ایستاده بود، با لحنی آرام گفت: _لطفاً جمع‌تر وایستید که نون به ما هم برسه. مردی که جلوی من ایستاده بود، گفت: _پس فاصله ی اجتماعی چی میشه؟ مرد پشت سری‌ام جواب داد: _هروقت فاصله ی طبقاتی رو رعایت کردن، ما هم فاصله ی اجتماعی رو رعایت می‌کنیم. بگو مگویی بین مرد جلویی و مرد عقبی اتفاق افتاد و من آن وسط گیر افتاده بودم. تصمیم گرفتم تا بلایی سرم نیامده، از وسط آن‌ها بیرون بیایم. سپس چند نفر را رد کردم و سر صف رسیدم. مردم با خشونت سنگگ را می‌گرفتند و سنگ‌هایش را در می‌آوردند و محکم پرت می‌کردند. انگار که آمده بودند مکه ی مکرمه و به شیطان سنگ می‌زدند. نانوا خطاب به من گفت: _چرا اومدی اینجا؟ جواب دادم: _نون می‌خوام. نانوا پوزخندی زد و گفت: _واقعاً؟ من فکر کردم واو می‌خوای. سپس پوزخندش، به لبخند تبدیل شد و گفت: _برو تو صف. یک قیافه ی ملتمسانه به خود گرفتم و گفتم: _من که پسر همسایه ی روبه‌رویی پسرتم! به من نون نمیدی؟ _نه که نمیدم. پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم: _من نون می‌خوام، من نون می‌خوام. نانوا که اصرار من را دید، انگشت اشاره‌اش را به صورت عمودی، جلوی دماغش گرفت و گفت: _هیس! باشه باشه. این دفعه رو بهت میدم. برقی در چشمانم حلقه زدم. این را وقتی فهمیدم که به چشمان نانوا نگاه کردم. نانوا با دستانی که دستکش نداشت، پول را از مشتری گرفت و بقیه‌اش را داد. سپس نان‌ها را جمع کرد و به مشتری داد. وقتی این حجم از رعایت نکردن را دیدم، تصمیم گرفتم قید نان را بزنم. آن روز را بدون نان سپری کردیم، ولی خب شانس آوردیم که خطر ابتلا به کرونا، از بیخ گوشمان گذشت! نانواها شغل شریفی دارند...انگار دست ها و چشمهایشان منتظر تشعشع کردن برکت بر سر سفره هایمان هستند. نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344