💠
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه
#امتداد 🇮🇷
✍️به قلم
#فاطمه_شکیبا ✒️
تقدیم به روح بلند استاد نادر طالبزاده که در ماه مبارک رمضان و در روز قدس به آسمان پر کشید.
و تقدیم به بانوی خبرنگار شهید، شیرین أبوعاقلة، که سند جنایت و قساوت رژیم اشغالگر قدس است.
قسمت اول
دلم برای ربنای قبل از اذان تنگ شده است؛ برای تواشیح اسماءالحسنی. اینجا خبری از اینها نیست. با مسجد به قدری فاصله داریم که صدای اذانش هم بهمان نمیرسد. اصلا این کارها برای ایرانیهاست فقط.
خط و خشهای روی آینه، صورتم را تکیدهتر از آنچه هست نشان میدهند. یک آینه نیمهشکسته و کثیف و شیر آبی که چکه میکند و به سختی باز و بست میشود؛ دستشوییِ هتل لوکس محل اسکانم. مشتم را از آب پر میکنم و میزنم به صورتم. چشمانم کمی میسوزند. یک دور دیگر آب میزنم و وضو میسازم. زیر لب سوره قدر میخوانم. طبق عادت، میدانم یکی دو دقیقه بیشتر تا اذان نمانده.
از دستشویی بیرون میآیم و مُهر کوچک تربتم را روی گلیم کهنه میگذارم. ساعت مچی را از طاقچه برمیدارم و همزمان که به مچم میبندم، نگاهش میکنم. عقربه کوچک دقیقهشمار تکانی میخورد؛ هفت و سی و شش دقیقه. مقابل مُهر، رو به قبله میایستم و همزمان با پایین آوردن آستینهایم، اذان و اقامه میگویم. صدای قدمهای راغب را از پشت در چوبی میشنوم و در را باز میکند، خودش. کنجکاویام را برای دقت به غذایی که در دست دارد مهار میکنم؛ هرچند معده گرسنهام داد و بیداد راه انداخته و افطار میخواهد. در عوض، نگاهِ قفلشدهاش روی مُهر از نظرم دور نمیماند. مُهر را طوری نگاه میکند که انگار بازمانده موجودات فضایی روی زمین است؛ یک شیء نامأنوس که نباید اینجا، مقابل یک نمازگزار باشد. بیخیال. الله اکبرِ نمازم را میگویم و بیتوجه به نگاه راغب، دستانم را میاندازم دو طرف بدنم.
نمازم تمام میشود و تکیه میدهم به دیوارِ گچی و شورهزده. نوبت من است که خیره بشوم به نماز خواندنِ نامأنوس راغب؛ مُهری که باید باشد و نیست و دستانی که باید کنار بدنش باشد و در هم چفت شدهاند. طی یک توافق نانوشته، هیچکدام به روی هم نمیآوریم این تفاوتها را. مسائل مهمتری داریم که بخواهیم حلش کنیم؛ مثلا همین که یک عده ریختهاند و قبله اولمان را گرفتهاند و مردم بیگناه مسلمان را دارند میکُشند... اینها برای هردوی ما مهمتر است از این که با دست باز نماز بخوانی یا بسته.
تا نمازش تمام بشود، دست به ظرفِ دربسته افطاری نمیزنم. سلام نماز را داده و نداده، خیز برمیدارد به سمت ظرف و درش را باز میکند. بوی پیازداغ که خودش را میرساند به عصبهای بویاییام، تمام سلولهای بدنم شروع میکنند به اعتراض و خودم در دل میگویم: وای، چه هیجانانگیز! دوباره مُجَدّره!
این مُجَدّره، یک غذای فلسطینی و لبنانی ست توی مایههای عدسپلوی خودمان. یک شب در میان، دارم یا مُجَدّره میخورم یا تبوله و قیافهام شبیه سبزیجات و حبوبات شده. کلا یادم رفته گوشت مزهاش چه بود. راغب انگار اینها را از نگاهم خوانده که سرش را تکان میدهد و پایین میاندازد، بعد هم با صدای ضعیفی تعارف میزند. شرمنده میشوم. خب شرایط مردم اینجا انقدرها هم خوب نیست که انتظار غذای شاهانه داشته باشیم ازشان. برای این که راغب ناراحت نشود، با اشتها شروع میکنم به خوردن. انقدر سریع که دعای هنگام افطار را هم یادم میرود.
راغب بدون این که دست به غذا ببرد، خیره میشود به منِ از قحطی برگشته و شکمو و میگوید: قراره توی جنگ بعدی، هزار و صد و یازدهتا موشک شلیک کنن به صهیونیستها.
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi