بسم الله الرحمن الرحیم یازهرا سلام‌الله‌علیها پدرم همیشه میگفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد. در خانه ای قدم بگذار که بتوانی خود واقعی ات را بشناسی و هرطور که میدانی درست است عمل کنی. بعد هم که می‌خواست الگو برایم مثال بزند، جناب حمزه را مثال می‌زد. همان جوانمرد عرب و یل قریش که شکار شیر می‌کرد. نه آن یکی حمزه غلام رفیق اربابم. او که جز تیمار خر و چراندن گوسفندان کاری بلد نبود. حمزة بن عبدالمطلب را می‌گویم. می‌گفت پسرم آدمی باید قوی شوکت باشد، باید دست گیر باشد و آبرو مند. باید زبانزد باشد. بعدهم تذکر می داد که مبادا خودش و ارباب گند اخلاق مان را الگوی خویش قرار دهم. من هم خیالش را راحت می‌کردم و میگفتم اطاعت. همیشه آرزو داشتم جناب حمزه را ببینم. چندباری از دور دیده بودمش! از نزدیک اما نه. دیدنش که فبها، در خانه ی ارباب، اسمش هم استعذار داشت. چرا؟ خب پسر عموی محمد بود. در خانه ی ارباب اگر هاله ای از محمد هم به ذهنت خطور می‌کرد باید استغفار قبل مرگت را به جا می آوردی. نمی‌دانم محمد کیست و چه می‌کند؟ اوراهم چند باری از دور دیده ام. آخر بیشتر اوقات پدر ارباب را همراهی می‌کند. امروز هم که برای دومین بار همراه ارباب شدم؛ از نزدیک کنار کوه صفا محمد را دیدم. ارباب هرچه خواست به سر تا پایش ناسزا گفت. اورا چندان نمی‌شناختم اما چهره اش پر از لطف و مهربانی بود. ارباب که داشت فحاشی می‌کرد حتی نگاهش را هم به سمت او نگرداند. به من اما نگاهی کرد و لبخندی زد که آن لبخند تمام جان و دلم را لرزاند. انگار که در تمام عمرم بار اول باشد لبخندِ انسان میبینم. تا قبل از آن برایم مردی معمولی، بسیار تمیز و مرتب بود. اما بعد از آن لبخندی که به من هدیه داد، چال گونه اش، خال لبش، چشم های مشکی و پرنفوذش، دندان های سفید و مرتبش، گونه های گندم گونش و حتی تک تک تار موهایش برایم زیبا و پرستیدنی شد. لبخند زد و رفت و من در زمان ماندم. اینکه الان در مسجد الاحرام بالای سر ارباب ایستاده ام، با تشر های شدید ارباب است. او بی‌ هیچ خیالی نشسته بود و می‌خندید و شکم برآمده اش بالا و پایین می‌پرید. من اما درگیر شده بودم. نمی‌دانم این درگیری از چه نوع است و علتش چیست؟ اما تمام جانم را احاطه کرده. حتی ورود حمزه و مرحبا گفتن مردم حاضر در مسجد به او و پدرش را هم متوجه نشدم. خیره ام به او و جثه ی تنومندش که هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر می‌شود. انگشتان دست راستش چنان وسط کمان را در آغوش کشیده و آن را در هوا تکان می‌دهد، گویی دانه ای برگ نخل است. مبهوت هیبت و جاذبه اش می‌شوم. در یک قدمی ام می‌ایستد. غضب چهره اش را از این فاصله درک می‌کنم. اخم بین دو ابروی کمانش لرزه به تنم می‌اندازد. کمان را که بالا می‌آورد ناخودآگاه چشم می‌بندم و عقب می‌کشم. فریاد ارباب و همهمه ی مسجد که بلند می‌شود چشم باز می‌کنم. سر غرق خون اربابم حیرت زده ام می‌کند. به طرفش می‌روم. چه زخم بزرگ و عمیقی ایجاد شده. مگر چه شده؟ چه چیزی این اندازه حمزه را خشمگین کرده؟ حمزه در حالی که کمان را از دست راست به چپ جا بجا می‌کند، فریادش تمام مسجد را می‌لرزاند : _ابوجهل! تو محمد را دشنام می‌دهی؟؟؟؟؟ مگر نمی‌‌دانی من به دین تو درآمده ام؟؟؟ بعد از مکثی کوتاه، رو به مردمِ متحیر می‌کند و حرف ناگفته را می‌گوید : _زین پس، هرچه محمد بگوید، من هم می‌گویم!! به رفتن اش زل میزنم. پدرم همیشه می‌گفت در مسیری زندگی کن که کمترین اثرش آزادگی باشد.... ✍️