توخونه بودم 🏠 و دلم براش تنگ شده بود ❤️ می خواستم برم گلزار شهدا 👟 اما یه فکری اومد تو ذهنم 🙈👹👹👈(( که این همه من میرم گلزار شهدا این همه من یادش می افتم پس اون چی؟! اون می بینه منو!صدامو میشنوه)) 👉 یه فکری اومد توذهنم 🧐 گفتم ؛(( شما شهیدی 🕊 صدای منو میشنوی👂 این همه من به یادت هستم ❣ اگه تو هم می بینی منو و به یادم هستی امروز که میام گلزار شهدا یه اتفاقی بیافته که بدونم به یادمی....❤️ (الان از حرف هایی که اون موقع به شهید گفتم خجالت می کشم 🙈🙊 که این حرف ها رو نباید به شهید می گفتم 🙊 ولی خب اون موقع حرف هام دلی بود و گفتم ))) رفتم گلزار شهدا و همین طور که سر مزارش نشسته بودم و فاتحه می خوندم و سرم پایین بود 😌 دو جفت کفش دیدم 👞👞 سرمو آوردم بالا و دیدم که سر مزار شهیدی که من نشستم ایستادن... نمیدونستم وایسم یا برم ولی خب آخر وایسادم خانواده ی شهید بودن به احترامشون پاشدم من شوکه بودم 😟😟 ولی اون ها با دیدنم اصلا شوکه نشدن خیلی عادی رفتار می کردن 😊 باهاشون که صحبت کردم فهمیدم که خواهر شهید هستن البته روم نمیشد باهاشون صحبت کنم چون خیلی یهویی پیش اومده بود ولی واقعا ادم از معاشرت با خانواده ی شهدا سیر نمیشه اینو کسانی که تجربه کردن میدونن 😉😍 درباره ی شهید خیلی اطلاعات دادن و من که جز اطلاعات اندک هیچی ازش نمیدونستم..☺️ با مرام و معرفت شهید آشنا شدم .😍 گفت و گو با خواهر بزرگوار شهید در قسمت بعدی ان شاءاللّه ❤️❤️ @ammar_noghtezan