- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت36
عصر بود كه باشگاه افسران سنندج آزاد شد اما هنوز درگيری های پراكنـده وجـود داشت. از بالای تپه های اطراف به طرف باشگاه يا جاهای ديگر شليك ميشد.بعـداز آزادسازی باشگاه، محمد به سنگرهای اطراف باشـگاه سرکشی كـرد. احـوال
بچه ها را پرسيد و به آنها اطمينان داد كه ديگر كار ضد انقلاب تمام است. سركشی به نيروها تا نيمه های شب ادامه داشت. در آخرين نقطه پادگان بود. وقتی به آنجا رسيد، تازه يادش آمد كه هنوز ناهار نخورده است. به آشـپزخانه رفـت.
چند سرباز مشغول شستن ظرفها بودند. با ديدن بروجردی دست از كار كشيدند وبه حالت احترام ايستادند. از اينكه فرماندهی مثل بروجـردی بـه ديدنشـان آمـده است، در پوست نمی گنجيدند. بروجردی آرام جلو رفت و گفت: «سـلام،خسـته نباشیدبچه ها».
سربازها با لبخند جواب سلام بروجردی را دادند.
بروجـردی گفـت: «چيـزی تـوبساطتان هست كه ما بخوريم؟»
يكی از سربازها رفت سر ديگ غذا. ديگ خالی بود. با تأسف ديگ خالی را نشان داد، محمد گفت: «نان چی؟ نان خالی! نان خشك ديروزی؟»
سرباز به طرف كيسه نايلونی بزرگ رفت، چند تكه نـان خشك بيـرون آورد. بـاشرمندگی آنها را روی ميز فلزی آشپزخانه گذاشت. محمد جلورفت. يك تكه ازنانها را برداشت و گرفت زير شيرآب. خيس شد. آن را به دست گرفت و در حال گاز زدن رفت بيرون.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️