❤️
❤️ ❤️
❤️ ❤️ ❤️
قسمت 527
طایفه پدری محسن را میبینم که برای یعقد تعدادشون زیاده. از بیست نفر بیشترن.
همینطور پدربزرگم حاج حسین ودایی وزن دایی رامیبینم که تنها فامیل های عروس محسوب میشوندومایه دلگرمیم هستند که ابرویم زیاد هم. جلو خانواده محسن نرود.
همه منتظرهستند تا منوومحسن از ماشین پیاده شویمو داخل محضر شویم.
چسب کفشم کمی شل شده وبر ای بستنش دستم رابه کفشم میبرم.
دسته گلم هنوز دست مهشیداست.
همچنان مشغول وررفتن با چسب کفشم هستم که ازمحسن میخواهم. دسته گلم رااز مهشید پس بگیردو به من بدهد اما خیلی ناخواسته محسن راامیر صدایش میزنم.
_:امیر دسته گل منو از مهشید بگیر بهم بده.
خودمم از به زبان. اوردن اسم. امیر تعجب زده میشوم چسب کفشم رابیخیال میشوم نگاه متعجبم رابه محسن میبرم.
محسن خیلی شاکیانه به من نگاه میکندوبا تعجب میگوید :امیر؟
خجالت زده از سوتی که داده ام روبه محسن میگویم :معذرت میخوام.
محسن ناراحت وعصبی میگوید :باورم. نمیشه نهال، درست روز عقدمونم بیخیال این. پسره نشدی.
_:باور کن یدفعه از دهنم پرید.
محسن حرصی میگوید:به جای اینکه اسممو صدا کنی بهم میگی امیر. این یعنی هنوزم داری به اون. پسره فکر میکنی.
مهشید :ای بابا زشته، همه دارن نگاتون میکنن. محسن انقدر عصبانی نشو. ازدهنش دررفت دیگه. .
مهشیددسته گل را به محسن میدهدو محسن خیلی ناراحت از ماشین پیاده میشودودررا برای من بازمیکندودسته گل را به من میدهد.
دسته گل راازمحسن میگیرم.از ماشین پیاده میشوم.
محسن دررا میبندد.
همه به پیشوازمون میایندو دست میزنندوصدای تبریک گفتنشون بالا میره.
مهشید هم. پشت سرمان از ماشین پیاده میشودومن مشغول سلام. علیک مختصری با اقوام پدری محسن میشوم.
با محسن جلوتراز همه راه می افتیم. قدم هایم لرزان است .احساس خفگی ام لحظه به لحظه بیشتر میشود و از ناراحتی شدید و دلهره، دلپیچه میگیرم.
وارد محضر میشویم.
منو. محسن کنارهم سر سفره عقد مینشینیم.
انقدر جمعیت زیاد میشودکه توی محضر به زور جا داده میشوند.
پیش رویم آیینه ای را وسط سفره عقد که خیلی زیبا اراییده شده میبینم.
خودم را کنار محسن درایینه میبینم.
ومهشید بالای سرمان قندهارا اماده سابیدن نگه داشته.
برق خوشحالی رادرچشمهای خاله ومادرم میبینم.
یک. جفت حلقه وقران و جام تزئین شده عسل و ماست جلویمان گزاشته شده.
منومحسن. به هم. نگاه میکنیم.
محسن خوشحال ازاینکه تا چنددقیقه دیگر که عاقد خطبه را بخواند شرعا وقانونش زنش میشوم.
باخودم میگم به هرحال این سرنوشتته وباید قبولش کنی.
عاقد :بسم الله الرحمن الرحیم النکاح السنتی... دوشیزه خانم نهال نیک زاد.......
به یکباره جمع بابرخوردناگهانی در به دیوار ودادوهوارامیرعلی به هم میریزدوخطبه ی هنوز شروع نشده ی عاقد تمام میشود....
امیرعلی :نخون حاج اقا خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله.
عاقد شاکیانه ازجابلندمیشود:اقاکی به شمااجازه داد بیای تو.؟
ازانجا که امیرعلی تنها نیست ومسیح وسهیل هم همراهشن، مسیح میدهد.
مسیح :نفرمایید حاج اقا ایشون خودش صاحب اجازس.
رنگ پریدگی مادرم رامیبینم .
عمواصغر به طرف امیرعلی ومسیح وسهیل میرود ومیگوید :اقا بفرما بیرون.
مسیح صدایش را بلندمیکند :نریم بیرون چی میشه؟ .
امیرعلی صداشو توی گلوش می اندازدو سخنران مجلس میشود.
امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصومو پای یه سفره عقد زورکی بشونن.
محسن باتعجب به من نگاه میکندومیگوید :نهال اینجا چخبره؟
دایی کامبیز به طرف امیرعلی ودوستاش میره تابیرونشون. کنه.همینکه دستش میخواهدبه امیرعلی برخوردکنه مسیح دستشو. میگیره.
عمواصغر :اینجا چخبره؟
عصبانیتم اوج میگیره.
ازجابلندمیشم:هرسه تون همین الان ازاینجا برید بیرون.
سهیل :شرمنده ولی اومدیم تورو نجات بدیم.
بحث جمع با امیرعلی ودوستاش بالا میگیره.
عاقد سعی داره همه روساکت کنه اما بجای ساکت شدن، همه باهم. درگیرمیشن.
کنارمحسن مینشینم خشم بدی توی چشماش میبینم.
به یکباره امیرعلی سفره عقد جلومان راازهم میپاشدو. محسن با عصبانیت از جا بلند میشود وبه طرفش میرود.
محسن :به چه حقی اومدی اینجا بچه پررو.
همه باهم. درگیر میشن.
خاله زهرا ومادرم سعی دارند درگیری را بخوابونن.ولی سالن محضر کوچک پایین شهری کاملا بهم. ریخته و همه مهمان ها با امیرعلی وسهیل ومسیح درگیر شده اندو ازهمه بدتر مسیح وامیرعلی را میبینم که خیلی بی رحمانه یکدیگر راکتک میزنند.
همه پارت های فصل اول آماده شده😍دوستانی که میخوان زودتر رمان رو بخونن وارد لینک زیر بشن وی ای پی
#رماننهال 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4114546821C209335af48
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
✍نویسنده:
#زهرابانشی