نمی‌فهمید، تا فردا صبح هم مثل جغد نگاهش می‌کردم نمی‌فهمید. پس آروم گفتم: -می‌شه پولش رو بدی؟ من پول نیاوردم. انگار مثلا جمله فلسفی گفته بودم، خیره و عمیق نگاهم می‌کرد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. شاکی لب زد: -چی شده؟ -پول. تازه دوزاریش افتاد. از صف مردونه جدا شد و به طرفم اومد. از جیبش دسته پولی در آورد و گفت: -پنج تا برداشتی؟ زیاد نیست؟ خودم رو از تنگ و تا ننداختم که مثلا آدم حواس جمع و کار بلدی هستم. -برای تو هم برداشتم. بعدم چرا زیاد؟ غذا نونی می‌خوریم. توجیه آورده بودم. پول رو داد. نون‌ها رو جمع کرد. یکی از پشت سرمون گفت: -خوبه دیگه، خانوادگی میان نونوایی. صدا مردونه بود. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: -به عشقت بگو شب زود بخوابه، که صبح دو تایی بیایید نونوایی که بی نصیب نمونی. نون‌ها رو دسته کردم و از نونوایی فاصله گرفتم. صفا کنارم ایستاد. -بده من. نون‌ها رو گرفت و گفت: -چرا جواب همه رو می‌دی؟ -که فکر نکنن لالم. -خب فکر کنن، مگه چی می‌شه؟ چیزی نمی‌شد ولی من عادت نداشتم کسی رو بی جواب بزارم. نگاهش کردم و دوباره مسخ همون کلمه دو حرفی شدم؛ «تو». تویی که من بودم و منی که برای صفا مفهوم عشق داشتم؛ عشقی بی قید و شرط. ولی چرا؟ من حتی ایده‌آل‌های خانواده‌اش رو هم نداشتم. مثلا اونها همه چادری بودند. من توی دو سه هفته حتی یک تار موی پریچهر رو هم ندیده بودم. ناخواسته دستم به طرف موهام رفت. اهل قر و فر نبودم، موهام خودشون دایم تو کوچه و خیابون سرک می‌کشیدند. موهام رو به داخل فرستادم. نگاهم به مسجد افتاد. خجسته اهل نماز بود و من حتی وضو گرفتن بلد نبودم. خونه داریم هم که نگم. هنوز نگاه خجسته به رد پای صفا روی سرامیک‌های گرد گرفته خونه تو ذهنم بود. سرکه و آبغوره رو از هم تشخیص نمی‌دادم. حالا داشتم برای آشپزی تلاش می‌کردم، ولی پس باقی چیزها چی! به صفا نگاه کردم. یه تیکه نون کنده بود و سعی داشت نصفش کنه. قطعا با یه دست سخت بود. تکه نون رو گرفتم و کاری رو که می‌خواست انجام دادم. نون رو بهش دادم، تکه بعد رو برای خودم برداشتم. گازی به نون تازه زدم. صفا همه این اشکالهای من رو می‌دونست و من از نظرش عشق بودم. اون من رو همین طوری دوست داشت. من چرا اون رو دوست داشتم. چون متفاوت بود؟ مثل گل رز سفید که خاص بود؟ باید دلیلش رو پیدا می‌کردم. لبخند زدم و گفتم: -سوالاتت تموم شد؟