بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاه‌های همه اعضای خونه اذیتم می‌کرد. توی ذهنم برای نگاه هر کس یه اسم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صاف ایستاد و دستش رو برای اینکه ساکتم کنه بالا آورد. -سپیـ... -بگو نگفتم تا تو هم بری تو لیست سیاهم، مثل همون نوید بی غیرت که نشسته یکسره برام نقش بازی می‌کنه. -آره گفتم، ولی وقتی حرف از محرمیت شد تو نگفتی نمی‌خوام. -چون گذاشتینم تو عمل انجام شده، چون همه با هم دست به یکی کردید. الان ولی دارم حرف میزنم، نمی‌خوام، سر کار گذاشتنش بسه، بهش بگو بره، بگو سپیده نمی‌خواد ببینتت، بگو ازت متنفره، متنفر... متنفر میدونی چیه یا برات توضیح بدم؟ اخم‌هاش تو هم رفت. یه پله رو بالا اومد و انگشتش رو به طرفم گرفت. -بس می‌کنی یا... -بگو بره کانادا، بگو در حقم لطف کنه دیگه جلوی چشمم نیاد، بگو این مدتم سر کار بودی، بگو من گفتم به خواهرم که یه مدت ... با دیدن سیاهی توی پله‌های پایین، سر چرخوندم. نوید...نوید...نوید! با دیدنش از حرفهایی که زده بودم پشیمون شدم، نه نشدم، چرا شدم... شاید نشنیده باشه، اصلا اینجا چی کار می‌کرد؟ حالا سالار هم به نوید نگاه می‌کرد. در اپارتمان باز شد. حسین از لای در سرم کشید و با دیدن نوید و بعد سالار سلام کرد و در رو کامل باز کرد و گفت: -با هم رسیدید؟ تارا داشت میرفت سمت بچه سحر، من فقط درو زدم و اونو گرفتم. رو کرد به سالار و گفت: -کلید مگه نداشتی؟ کاش نداشت، کاش نداشت و مجبور بود زنگ بزنه و تو این مدت هم نوید می‌رسید و با هم بالا می‌اومدند و من نمی‌گفتم اون حرفهای از سر حرصم رو. نگاهم تا دست‌های نوید رفت. دستبند توی دستش بود. سالار از پله بالا اومده پایین رفت. -بفرما نوید جان، بفرما... من و سپیده داشتیم... نگاه نوید روی من بود و روی حرفش با سالار. -داشتید در مورد من حرف میزدید؟ در مورد سر کار گذاشتنم؟ به سالار نگاه کرد و گفت: -این یه ساله خیلی بهم خوش گذشت. سالار به سمتش رفت. اولین پله رو پایین رفت و گفت: -نوید جان... نوید به من نگاه کرد و گفت: -عزت زیاد! برگشت و با سرعت پله‌ها رو پایین رفت. سالار به دنبالش رفت. سر جام وا رفتم، چی کار کرده بودم؟ چی کار کرده بودم؟ من چی کار کرده بودم؟ حسین به سمتم برگشت. متعجب بود. -چی شد یهو؟ جوابی بهش ندادم. صدای عمه اومد. -کی بود؟ حسین به هال برگشت و گفت: -نوید و سالار بودند. -وا، کلید مگه نداره! سرش رو در حالی که به روسریش گره میزد از در بیرون آورد، به اطراف نگاه کرد و نگاهش روی من موند. -پَ کوشَن؟ -رفتـ... -وا! به هال برگشت و گفت: -نگار اون سیاوش ببر تو اتاق اصغر، این بچت پدر ما رو در آورد... یه بار دیگه زنگ بزنم به این ننه‌اش ببینم کدوم گوریه. منظورش کیارش بود. همه رفتند و من به امید اینکه سالار به همراه نوید برگرده به راه پله خیره شدم، چند دقیقه گذشت، سالار برگشت، اما بی نوید. نگاه متاسفش رو طاقت نیاوردم. بلند شدم و به سمت هال دویدم. گوشی موبایلم رو پیدا کردم، شماره‌اش هنوز روی صفحه موبایلم بود. لمسش کردم و منتظر موندم که جواب بده. ولی اون رد تماس زد. یه بار دیگه گرفتم و این بار گوشی خاموش بود. به سالار که از فاصله نزدیک نگاهم می‌کرد، نگاه کردم. -جواب نمیده. شونه بالا داد: -حق داره، به منم بگن بی غیرت، سر کارت گذاشتیم، ازت متنفریم، جواب نمی‌دادم... حتی واینساد که بهش بگم این خواهر من زر زده، گازشو گرفت و رفت. یکم بهم خیره موند و گفت: -مگه همینو نمی‌خواستی؟