eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
623 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگار لبخند زد و گفت: -شاید هورمونات بهم ریخته، می‌خوای یه دکتر بریم؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاه‌های همه اعضای خونه اذیتم می‌کرد. توی ذهنم برای نگاه هر کس یه اسم گذاشته بودم و تهش کلی جمله. مثلا نگاه نگار، دلسوزی. سپیده‌ای که نیاز به کمک داشت... نه، نه، سپیده بدبختی که نیاز به کمک داشت . یا حسین، حال به هم زن، سفیده حال بهم زن، ما رو اسکول کردی، جمع کن خودتو دیگه، قیافه‌ات آدمو یاد قبرستون می‌ندازه. عمه هم که با اون واژه خاک بر سرت یکسره مستفیضم می‌کرد. حتی تارا و کیاوش هم نگاهشون برام کلی معنی داشت. نمی‌تونستم تو خونه بمونم، بیرون هم نمی‌شد برم. از شلوغی‌هایی که دو روز بود شروع شده بود هم که می‌گذشتم، سعید رو چی کار می‌کردم. بلاتکلیف از هال بیرون اومدم و روی پله‌هایی که به پشت بوم راه داشت نشستم. سرم رو به دیوار چسبوندم. این همه کلافگی رو اولین باری بود که تجربه می‌کردم. خودمم نمی‌دونستم چمه. کلافگیم افکارم رو به سمت نوید می‌کشید، نویدی که بهم گفته بود تولد ایده اونه ولی فاکتورهای تولد به اسم یکی دیگه بود. اصلا چرا باید نوید بهم دروغ بگه؟ یا چرا باید مهراب هزینه اون مهمونی رو بده؟ نگاهم به دستبندی که توی دستم بود افتاد. لحظه‌ای که نوید این رو توی دستم انداخت جلوی چشمهام اومد. قفلش رو می‌بست و من میون کِل کشیدن‌ها و دست زدن‌های اطرافیان آروم پرسیدم: -قرارمون هدیه گرون قیمت نبود! نگاهم کرد و با لبخند گفت: -این دستبند در مقابل تو قیمتی نداره. تشکر کردم و با لبخند گفتم: -ولی این قرارمون نبود. لبخندم برای این بود که ذوقش رو کور نکنم. چنگ انداختم و دستبند رو کشیدم و پرتش کردم. سرم رو بالا آوردم و با سالار مواجه شدم. با تعجب نگاهم کرد، خم شد و دستبند رو برداشت و پله‌ها رو تا جلوی در بالا اومد. یکم به قیافه من و بعد به دستبند پاره شده نگاه کرد و گفت: -چی شده باز؟ نگاهم رو به نقطه‌ای نا مشخص روی دیوار دادم و گفتم: -ببر بده بهش، بگو همه چی تموم شد، دیگه این طرفی پیداش نشه. -دعواتون شده؟ جوابش رو ندادم. -سپیده با توئم، دعواتون شده؟ نگاهم رو از همون نقطه نامعلوم نگرفتم و گفتم: -نه، ولی قراره بشه. بعدشم دیگه نمی‌خوام اسمشو بشنوم. یه پاش رو روی پله گذاشت و به صورتم خیره شد. -مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده. تو چشم‌هاش براق شدم و گفتم: -بی غیرته، بی غیرت. با اون چشای سبزش تو چشام نگاه میکنه و عین سگ بهم دروغ می‌گه. ایستادم و دستبند رو از دستش کشیدم و پرتش کردم و گفتم: -همه‌اش تقصیر توئه، از همون روز اول گفتم نمی‌خوام، گفتم بدم میاد از ازدواج، گفتم این پسره رو دوست ندارم، تو گفتی به خاطر عمه، به خاطر فشارش، به خاطر آبروش، بگو چند ماه آشنا بشیم، بعد پسره رو سنگ قلاب کن، نگفتی، ها، نگفتی؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاه‌های همه اعضای خونه اذیتم می‌کرد. توی ذهنم برای نگاه هر کس یه اسم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صاف ایستاد و دستش رو برای اینکه ساکتم کنه بالا آورد. -سپیـ... -بگو نگفتم تا تو هم بری تو لیست سیاهم، مثل همون نوید بی غیرت که نشسته یکسره برام نقش بازی می‌کنه. -آره گفتم، ولی وقتی حرف از محرمیت شد تو نگفتی نمی‌خوام. -چون گذاشتینم تو عمل انجام شده، چون همه با هم دست به یکی کردید. الان ولی دارم حرف میزنم، نمی‌خوام، سر کار گذاشتنش بسه، بهش بگو بره، بگو سپیده نمی‌خواد ببینتت، بگو ازت متنفره، متنفر... متنفر میدونی چیه یا برات توضیح بدم؟ اخم‌هاش تو هم رفت. یه پله رو بالا اومد و انگشتش رو به طرفم گرفت. -بس می‌کنی یا... -بگو بره کانادا، بگو در حقم لطف کنه دیگه جلوی چشمم نیاد، بگو این مدتم سر کار بودی، بگو من گفتم به خواهرم که یه مدت ... با دیدن سیاهی توی پله‌های پایین، سر چرخوندم. نوید...نوید...نوید! با دیدنش از حرفهایی که زده بودم پشیمون شدم، نه نشدم، چرا شدم... شاید نشنیده باشه، اصلا اینجا چی کار می‌کرد؟ حالا سالار هم به نوید نگاه می‌کرد. در اپارتمان باز شد. حسین از لای در سرم کشید و با دیدن نوید و بعد سالار سلام کرد و در رو کامل باز کرد و گفت: -با هم رسیدید؟ تارا داشت میرفت سمت بچه سحر، من فقط درو زدم و اونو گرفتم. رو کرد به سالار و گفت: -کلید مگه نداشتی؟ کاش نداشت، کاش نداشت و مجبور بود زنگ بزنه و تو این مدت هم نوید می‌رسید و با هم بالا می‌اومدند و من نمی‌گفتم اون حرفهای از سر حرصم رو. نگاهم تا دست‌های نوید رفت. دستبند توی دستش بود. سالار از پله بالا اومده پایین رفت. -بفرما نوید جان، بفرما... من و سپیده داشتیم... نگاه نوید روی من بود و روی حرفش با سالار. -داشتید در مورد من حرف میزدید؟ در مورد سر کار گذاشتنم؟ به سالار نگاه کرد و گفت: -این یه ساله خیلی بهم خوش گذشت. سالار به سمتش رفت. اولین پله رو پایین رفت و گفت: -نوید جان... نوید به من نگاه کرد و گفت: -عزت زیاد! برگشت و با سرعت پله‌ها رو پایین رفت. سالار به دنبالش رفت. سر جام وا رفتم، چی کار کرده بودم؟ چی کار کرده بودم؟ من چی کار کرده بودم؟ حسین به سمتم برگشت. متعجب بود. -چی شد یهو؟ جوابی بهش ندادم. صدای عمه اومد. -کی بود؟ حسین به هال برگشت و گفت: -نوید و سالار بودند. -وا، کلید مگه نداره! سرش رو در حالی که به روسریش گره میزد از در بیرون آورد، به اطراف نگاه کرد و نگاهش روی من موند. -پَ کوشَن؟ -رفتـ... -وا! به هال برگشت و گفت: -نگار اون سیاوش ببر تو اتاق اصغر، این بچت پدر ما رو در آورد... یه بار دیگه زنگ بزنم به این ننه‌اش ببینم کدوم گوریه. منظورش کیارش بود. همه رفتند و من به امید اینکه سالار به همراه نوید برگرده به راه پله خیره شدم، چند دقیقه گذشت، سالار برگشت، اما بی نوید. نگاه متاسفش رو طاقت نیاوردم. بلند شدم و به سمت هال دویدم. گوشی موبایلم رو پیدا کردم، شماره‌اش هنوز روی صفحه موبایلم بود. لمسش کردم و منتظر موندم که جواب بده. ولی اون رد تماس زد. یه بار دیگه گرفتم و این بار گوشی خاموش بود. به سالار که از فاصله نزدیک نگاهم می‌کرد، نگاه کردم. -جواب نمیده. شونه بالا داد: -حق داره، به منم بگن بی غیرت، سر کارت گذاشتیم، ازت متنفریم، جواب نمی‌دادم... حتی واینساد که بهش بگم این خواهر من زر زده، گازشو گرفت و رفت. یکم بهم خیره موند و گفت: -مگه همینو نمی‌خواستی؟
🔺ادعای آمریکا: در حملۀ اوکراین به خاک روسیه نقشی نداشتیم 🔹معاون سخنگوی وزارت خارجه آمریکا مدعی شد که واشنگتن در برنامه‌ریزی و آماده‌سازی حملۀ اوکراین به استان «کورسک» نقشی نداشته است. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت344 -حافظ آوردم با هم بخونیم. لبخندیزد و گفت: - آخرین باری که یه غزل
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 از حالت صداش و چهره‌اش کمی ترسیدم، ولی به روی خودم نیاوردم. یه کم دیگه تو بغلش موندم و بعد در حالی که دستش دور کمرم بود و رهام نمی‌کرد، بلند شدیم و به اتاق خواب رفتیم. تا وقتی که بیدار بود، اونقدر من رو محکم به خودش چسبونده بود که به سختی نفس می‌کشیدم. اعتراض هم فایده‌ای نداشت، انگار اصلا صدام رو نمی‌شنید. وقتی دستهاش شل شدند، متوجه شدم که خوابیده. خودم رو آروم ازش جدا کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم و اینقدر به چهره‌اش که موقع خواب، نه اخمی داشت و نه جدیتی، نگاه کردم تا خوابم برد. صبح زودتر از مهیار از خواب بیدار شدم. کتری رو از آب پر کردم و میز صبحونه رو چیدم. روی صندلی نشستم و به کتری خیره شدم. حرارت اجاق به کتری می‌خورد و باعث می‌شد که آب بخار بشه و بخار آب در کتری رو بلرزونه، درست مثل دست های مهیار که هر وقت عصبی می‌شد، می‌لرزیدند. این حالت نمی‌تونست طبیعی باشه. مهیار یه مشکلی داشت، مشکلی که یا باید به دکتر اعصاب مراجعه می‌کرد یا به روانپزشک. خب میثم متخصص مغز و اعصاب بود، یعنی تا حالا متوجه این حالت‌های برادرزاده‌اش نشده بود. شاید دیشب می‌خواست سر حرف رو باز کنه، تا از مریضی مهیار حرف بزنه، ولی نتونسته. کارتی رو که بهم داده بود رو هنوز داشتم. می‌تونستم بهش زنگ بزنم، اما تلفن خونه قطع بود. باید از مهیار می‌خواستم که وصلش کنه. زیر کتری رو کم کردم و چایی رو دم. صدای در اتاق اومد. حتما مهیار بیدار شده. نون رو توی سبد حصیری روی میز گذاشتم و دو تا چایی خوشرنگ ریختم. چند دقیقه بعد مهیار وارد آشپزخونه شد. صبح بخیری گفتم و جوابم رو داد. پشت میز نشست. عطر چایی رو بو کشید و لبخندی به من زد و گفت: - از وقتی تو اومدی به این خونه، من صبح‌ها، صبحونه خورده می‌رم سرکار. - قبلا نمی‌خوردی؟ - وقت نمی‌کردم. باید پویا رو بیدار می‌کردم. صبحونه اش رو می‌دادم. پویا اذیت می‌کرد، خوابش می‌اومد. غذا نمی‌خورد. بعد کلی مصیبت داشتم سر لباس پوشوندنش، بعدش هم باید می‌بردمش پیش یکی می‌ذاشتمش. حالا یا زری خانم، یا مامان، گاهی وقتها هم با خودم می‌بردمش. دیگه وقتی برای صبحونه خوردن من نمی‌موند. چیزی نگفتم. در واقع دلم براش سوخت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم. - باید دوباره ورزش رو شروع کنم. خیلی وقته گذاشتمش کنار، بدنم داره از فرم میوفته. می‌تونی صبح‌ها یه کم زودتر بیدارم کنی. - باشه. لقمه بزرگی که توی دستش بود و توش طبق چیزی که دیدم، پر از کره و مربا، به سمتم گرفت. ازش گرفتم و تشکر کردم. لقمه رو توی دستم جابجا کردم و گفتم: -راستی، قصد نداری تلفن خونه رو وصل کنی؟ بدون اینکه به من نگاه کنه، همونطور که لقمه دیگه‌ای درست می‌کرد، گفت: - تلفن می‌خوای چیکار؟ کمی تعجب کردم. - خب، تلفن برای خونه لازمه. گاهی لازم می‌شه حال کسی رو بپرسی، از روزگار کسی خبر بگیری، گاهی کار ضروری پیش میاد. بدون اینکه چشمش رو از لقمه توی دستش برداره، گفت: - تو هر وقت خواستی با تلفن حرف بزنی، موبایل من هست. - تو که همیشه نیستی. سرش رو بلند کرد. کمی اخم چاشنی پیشونیش کرد و خیلی جدی گفت: - دوست نداری جلوی من با کسی حرف بزنی؟ مگه من و تو با هم مسئله یواشکی داریم؟ یا شاید دوست نداری من بفهمم که با کی حرف زدی؟ کمی از شکل حرف زدنش جاخوردم. - نه... ولی آخه... با حفظ حالت قبلی، ولی جدی‌تر گفت: - ولی و آخه نداره. هر وقت خواستی حال کسی رو بپرسی، یا از روزگار کسی خبر بگیری، موبایلم رو بهت می دم، هر چقدر دوست داشتی جلوی من حرف می‌زنی. اگر هم کار ضروری پیش اومد و اتفاقی افتاد و من نبودم به زری خانوم می‌گی. اونها تلفن دارند. البته اگه واقعا ضروری بود. خودت هم تو خونه شون نمی‌ری، می‌گی زری خانوم خودش زنگ بزنه. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت345 از حالت صداش و چهره‌اش کمی ترسیدم، ولی به روی خودم نیاوردم. یه کم د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 دیگه حرفی به مهیار نزدم. از شکل حرف زدنش دلخور بودم. مهیار رفت. به آشپزخونه برگشتم و یه کم فرنی درست کردم. میز رو جمع کردم. ظرف‌ها رو شستم و منتظر موندم تا پویا بیدار بشه. نیم ساعتی گذشت و بالاخره پویا بیدار شد. دست و صورتش رو شستم و صبحونه‌اش رو دادم. باید قبل از هرکاری ناهار می‌ذاشتم. در آشپزخونه رو بستم، تا پویا جلوی چشمم باشه و نتونه بیرون بره و شیطنت کنه. کنار اجاق سرگرم بودم که به طرف هوای سردی که به صورتم می‌خورد سر چرخوندم. در پشتی ساختمون باز بود و پویا هم نبود. از لای در توی حیاط رو نگاه کردم. کمی به قفل در ور رفتم. من این در رو بسته بودم، پویا چطور بازش کرده بود؟ چند بار در رو بستم و باز کردم و متوجه زبونه خرابش شدم. مانتو و شالی تنم کردم و یه ژاکت هم برای پویا برداشتم و به حیاط پشتی رفتم. ژاکت رو تن پویا کردم و نگاهی کلی به حیاط انداختم. فضاش تقریباً اندازه حیاط خونه عمو بود، ولی باغچه بزرگتری داشت. زن عمو از حیوون خونگی متنفر بود و این جا چند تا جوجه اردک و مرغ و خروس وجود داشت. آقا پرویز از در خونه‌اشون بیرون اومد و با دیدن من لبخند زد. سلام کردم و صبح بخیری گفتم که با لبخند جوابم رو داد. لحن صحبت کردنش مثل عمو بود، خیلی مهربون و نرم. نمی‌دونم وقتی هم که جدی می‌شد مثل عمو می‌شد یا نه. - صبح بخیر دخترم، چه عجب یاد ما کردی! - ببخشید آقا پرویز یه دفعه اومدم تو حیاط. دنبال پویا اومدم. - این چه حرفیه! شما برای رفت و آمد تو حیاط خونه خودت که به اجازه احتیاجی نداری. - شما لطف داری! براتون یه زحمت داشتم، می‌خواستم یه چند ساعت حواستون به پویا باشه. من توی زیرزمین کار دارم، پویا شیطونی می‌کنه. -چه زحمتی دخترم! پویا عزیز دلمونه. با لبخند ازش تشکر کردم و آقا پرویز ادامه داد: -فقط دخترم، آقا مهیار ازم خواسته که هر وقت خواستم بیام حیاط جلویی، به شما اعلام کنم. امروز می‌خوام برم یه کم به باغ و به درخت‌ها برسم. سر تکون دادم و با لبخند گفتم: - بفرمایید، شما جای پدر منی! من خودم هر وقت بخوام بیام تو حیاط حواسم هست. نیم نگاهی به پویا کرد و گفت: - شما برو، من به زرین می گم حواسش به پویا باشه. با شادی تشکری کردم و دوباره به آشپزخونه برگشتم. باید به مهیار بگم این در رو درست کنه. مانتو و شال رو در آوردم و روی مبل سالن انداختم و به سرعت به طرف زیر زمین رفتم. لامپ رو روشن کردم و چند تا از وسیله‌هایی رو که می‌خواستم روی پله گذاشتم. به طرف همون قفسه آهنی رفتم. دفتر رو برداشتم و روی چهارپایه‌ای نشستم. بازش کردم و نگاهی کلی به متن‌هایی که قبلا خونده بودم، انداختم. دفتر رو ورق زدم و ادامه‌اش رو خوندم. ( مامان دستم رو بست و کلی هم بهم غر زد، بابا هم با اینکه خیلی شاکی بود، ولی به چند تا چشم غره کفایت کرد. علیرضا وقتی که من رو به خونه رسونده بود، به بابا گفته بود که موقع ترقه بازی اینطوری شدم. یادم باشه بعدا از خجالت علیرضا در بیام. پسر هم اینقدر فضول! قرار شده بود موضوع ترقه‌ها پیش خودمون بمونه، ولی محض خودشیرینی تا بابا رو دیده بود،، همه چیز رو گذاشته کف دستش. حیف اون همه ترقه که من بهش داده بودم.) نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت346 دیگه حرفی به مهیار نزدم. از شکل حرف زدنش دلخور بودم. مهیار رفت. به
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 دفتر رو ورق زدم و به صفحه بعد رفتم. ( امروز سال تحویل می‌شه و ما مثل هر سال، همه خونه آقا بزرگ دعوت بودیم. یه شال نارنجی و زرد برای پریا خریدم، می‌خوام اولین عیدی رو خودم بهش بدم. رنگ نارنجی خیلی بهش میاد. وقتی می‌پوشه عروسک می‌شه.) عروسک می‌شه؟ این جمله یه کم حرصیم کرده بود. سرم رو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم. نفسی سنگین کشیدم و بلند گفتم: - چه جوری عروسک می‌شه؟ معلوم نیست اون دماغ چقدری بوده که الان جراحیش کرده این شکلیه. اونوقت نوشته عروسک می‌شه. یه کم با حرص فکر کردم. به من هم رنگ نارنجی میاد؟ اگه بیاد هم هیچ وقت لباس نارنجی نمی خرم. مخصوصاً اگه شال باشه. حالم از هرچی رنگ نارنجیه بهم می‌خوره! دوباره به دفتر نگاه کردم. دیگه حوصله خوندن این صفحه رو نداشتم. بد جوری جملاتش رو مغزم بود. عروسک می‌شه! دست به دماغم زدم. دماغ من بی جراحی مثل عروسکه. اصلا ولش کن. چند تا ورق زدم. (پریای بی معرفت با دایی منصور رفته بود.) دایی منصور دیگه کیه؟ یه صفحه به عقب برگشتم. (دو روز پیش دایی منصور برای عید دیدنی با خانواده از رشت به تهران اومده بودند. پریا خیلی خوشحاله، چون هم دایی منصور، هم دخترهاش رو خیلی دوست داره. از وقتی که دایی از رشت اومده با دختره عموهاش سرگرمه و اصلا من رو نمی‌بینه. راستی چرا شالی رو که براش خریدم، نمی‌پوشه؟) لبخندی از روی حرص زدم و بلند گفتم: -دلم خنک شد، محلش نذاشته. ( پریا می‌گه می‌خواد با دایی منصور به رشت بره و تا آخر تعطیلات اونجا بمونه. بهش گفتم مگه تو درس نداری، امسال کنکور باید بدی، به جای گشت و گذار بشین یکم درس بخون. اگر هم دلت تفریح می‌خواد، چند روز دیگه قراره که ما بریم لواسون، ویلای یکی از دوستای بابام، تو رو هم می‌بریم. هم تفریح می‌کنی، هم کمکت می‌کنم به درسات برسی. اما پریا می‌گه از درس خسته شده و خونه عمو منصور بیشتر بهش خوش می‌گذره. آخ که چقدر این پریا من رو حرص می‌ده!) سرم رو از روی دفتر بلند کردم و آروم گفتم: - محلش که نمی‌زاشته، شالی هم که خریده بوده نمی‌پوشیده. این کجاش شبیه دوست داشتنه؟ نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت347 دفتر رو ورق زدم و به صفحه بعد رفتم. ( امروز سال تحویل می‌شه و ما مث
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 (بالاخره پریا رو راضی کردم که با ما بیاد لواسون و رشت نره. خوشحالم. حالا لواسون بهم خوش می‌گذره.) صفحه رو ورق زدم. ( امروز به پریا زنگ زدم. عمه گوشی رو برداشت، نمی‌دونستم پریا به مامانش گفته که فردا قراره با ما بیاد یا نه. نمی‌تونستم هم مستقیم بپرسم. فقط گفتم دایی منصور هست، یا رفتند. اون هم جواب داد، صبح رفتند. پریا رو هم با خودشون بردند. باورم نمی‌شد، من رو گول زده بود. بی معرفت با دایی منصور رفته.) وسط صفحه بزرگ نوشته بود: ( پریا با دایی منصور رفته.) صفحه بعد رو نگاه کردم. ( امروز دقیقا پنج روزه که از پریا خبر ندارم. بی معرفت یه زنگ هم نزده از حال خودش خبر بده، یا بگه چرا به من می‌گه نمی‌رم، بعد می‌ره. می‌دونه که چقدر دوستش دارم و برام این طوری ناز می‌کنه.) چند دقیقه روی کلمه دوسش دارم، زوم شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم. به خودم دلداری دادم. این ماله هفت هشت سال قبله. تو هم قبلاً حامد رو دوست داشتی، حالا اگه مهیار بفهمه، باید ناراحت بشه؟ ولی من به حامد هیچ وقت نگفتم دوسش دارم، ولی این معلومه غیر از این یه بار که اینجا نوشته، هزار دفعه هم به خودش گفته. شاید بعدا به من هم بگه! چند تا نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو توی زیرزمین چرخوندم. از پنجره باریک زیرزمین به پاهای کوچولوی پویا که می‌دوید، نگاه ‌کردم. مهیار خودش گفت که پریا و کتایون مثل اشک از چشم‌هاش افتادند، پس جای نگرانی نیست. دوباره نگاهی به جمله چقدر دوستش دارم کردم و چند صفحه جلو رفتم. دیگه دوست نداشتم اونجا رو بخونم. ( امروز پونزده فروردینه. کلاس،هام دوباره شروع می‌شه. می‌دونم که پریا برگشته، سیزده ‌بدر بدون اون خیلی بی مزه بود. مخصوصاً اونجایی که مجبور شدم با علیرضا و مهبد وسطی بازی کنم. حالا عمو و بابا و دایی احمد رو می‌شد تحمل کرد، ولی این دو تا خیلی رو مغزم بودند.) صفحه بعد نوشته بود: ( امروز بالاخره پریا زنگ زد. گوشی رو دستم گرفتم، وقتی فهمیدم پریا ست هیچ حرفی نزدم. ازش ناراحت بودم، ولی دلم براش تنگ شده بود. می‌خواستم یه کم حرف بزنه و من صداش رو بشنوم، کلی حرف زد و معذرت خواهی کرد و گفت وقتی دایی منصور داشته می‌رفته، خیلی اصرار کرده، اون هم تو رو در بایستی مونده. بهش گفتم چرا تو این ده دوازده روز زنگ نزدی. گفت که خجالت می کشیدم. باید حرفش رو باور کنم؟ مگه می‌تونم باور نکنم. مگه چند تا پریا تو عالم داریم!) نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صاف ایستاد و دستش رو برای اینکه ساکتم کنه بالا آورد. -سپیـ... -بگو نگف
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با تبدیل شدن بوق‌های آروم و ملایم به بوق‌های کوتاه و پشت سر هم گوشی رو از گوشم کندم و بهش خیره شدم. عادت نداشتم که بعد از لمس اسم نوید روی صفحه تلفنم خیلی منتظر صداش بمونم. بد عادت شده بودم، بد عادتم کرده بود، همیشه این طور بود که تا اسمش رو از بین مخاطبینم لمس می‌کردم، آیکون تماس رو فعال می‌کردم و در نهایت با شنیدن سه بوق، صداش تو گوشم می‌پیچید:( جانم سپیده.) ولی الان دو روز بود که هر بار یا با گوشی خاموشش مواجه می‌شدم یا با بوق‌های پشت سر همی که از نپذیرفتن تماسم می‌گفتند. موبایل رو روی میز رها کردم و سرم رو روی دستهام گذاشتم. حرفهای از سر کلافگی و عصبانیتم رو شنیده بود. من به اون نگفته بودم این حرفها رو، به برادرم گفته بودم و اون شنیده بود. نباید می‌شنید، چون قرار نبود به اون اینطوری بگم. در باز شد و من تو همون حالت سر روی میز گفتم: -حوصله ندارم. تنهام بزار لطفا. -هنوزم جوابتو نداده؟ سالار بود. جوابش رو ندادم. صداها می‌گفت که به حرفم برای درخواست تنهایی اهمیتی نداده و حسم می‌گفت که حالا دقیقا جلوی میز ایستاده. -به مهراب زنگ بزنم بگم... با اومدن اسم مهراب سرم رو از روی میز برداشتم و گفتم: -به هیچ وجه نمی‌خوام اون دخالت کنه. میز رو دور زد و کنارم به میز تکیه داد. دستهاش رو لب میز گذاشت و گفت: -درکت نمی‌کنم سپیده، مگه همینو نمی‌خواستی؟ بغض گلوم رو گرفت، نه،نه، فقط گلوم رو نه، بغض لعنتی کل صورتم رو درگیر کرد. چشمهام، دماغم، حتی گونه‌ و ریشه‌ دندونهام رو، تا حالا اینجوری بغض نکرده بودم. وقتی که بابا یوسف بودیم، اون روزی که سعید اومد و توی کوچه سر و صدا راه انداخت که سپیده شب رو با من گذرونده و بهم گفته که سحر رو من فراری دادم تا سعید با من بمونه. همون روز که سعید از بین هر سه تا حرفش یه هــ رزه ته اسم من می‌گذاشت، همون روز که کنار دیوار کم مونده بود وا برم و بتول دستم رو گرفت و به خونه‌اش برد، همون روز با همه حال خرابم، تو جمعیت دنبال نوید بودم، دلم نمی‌خواست اون باشه و این حرفها رو بشنوه. توی دلم می‌گفتم بعد از عهدی یکی منو خواست، قطعا دیگه با این حرفها میره و پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کنه. نوید رو تو جمعیت ندیدم ولی وقتی که فروغ و جعفر رو دیدم، چقدر دلم گرفت و مطمئن بودم که دیگه نوید حتی نگاه هم نمی‌کنه. وقتی هم که عقب نکشید، فکر کردم یا ککی به تن و بدنشه، یا در مورد من و خانواده‌ام و اتفاقات افتاده چیزی نمی‌دونه. ولی اون می‌دونست، می‌دونست و من رو همین طوری پذیرفته بود. یک بار که بهش گفته بودم چرا هنوز با دونستن همه این چیزها، هنوز هم من براش مهمم، بهم گفت که عموش یه بار بهش گفته که زيباترين واژه دنیا پذيرشه. پذیرش هر چیزی به همون شکلی که هست، بدون نیت برای تغییرش، پذیرفتن آدم‌ها با تمام نقص‌هاشون. اون من رو همین جوری که هستم پذیرفته بود ولی من خودم رو همین جوری که هستم نپذیرفته بودم. نپذیرفته بودم که با دلم و چیزی که واقعا می‌خواستم تو جنگ بودم و هنوزم هستم. بازنده‌ این جنگ هم فقط خودمم، خود خودم. با اشکی که از چشمهام چکید، سالار نچی کرد و گفت: -الان میرم دم در خونه‌اشون... حرفش با صدای زنگ موبایل من نصفه موند. نگاه من هم به سمت صفحه موبایل کشیده شد و با دیدن اسم نوید چشم‌هام باز شد. زنگ زده بود، بعد از دو روز بالاخره زنگ زده بود. گوشی رو برداشتم و بدون وقفه آیکون سبز رو لمس کردم. -الو. -الو، سلام. اشکم رو پاک کردم و گفتم: -سلام، باید ... باید ... باید باهات حرف بزنم. -باشه، تا بیست دقیقه دیگه تو پارک نزدیک خونه‌اتون باش، نزدیک وسایل بازی بچه‌ها. بدون توجه به ممنوع الخروج بودنم به خاطر زنده بودن سگ وحشی دست‌پروده اسفندیار گفتم: -باشه. تماس رو قطع کرد. از جام بلند شدم و رو به سالار گفتم: -تو همین پارکه قرار گذاشتیم...میای باهام؟ موافقتش رو با تکون دادن سرش اعلام کرد. از کنارش رد شدم. باید حاضر می‌شدم، کلی حرف داشتم، حرفهایی که حتی یک جمله‌اش رو هم تو ذهنم مرور نکرده بودم. ولی خب بیست دقیقه وقت داشتم برای آماده کردن جمله‌هایی که نوید رو کنار خودم نگه دارم. بیست دقیقه کم بود،... نه نبود. من می‌تونستم، باید می‌تونستم.
بهار🌱
‌#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با تبدیل شدن بوق‌های آروم و ملایم به بوق‌های کوتاه و پشت سر هم گوشی رو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 روی نیمکت مشرف به زمین بازی بچه‌ها نشسته بودم و به اطرافم نگاه می‌کردم. بد قول نبود، همیشه سر قرارهامون به وقت می‌اومد. رو به سالار که به موبایلش خیره بود، گفتم: -چنده ساعت؟ -پنج دقیقه از اون بیست دقیقه گذشته. زانوم رو چند باری با دستم محکم ماساژ دادم و گفتم: -چرا نمیاد؟ سالار صاف نشست و موبایلش رو توی جیب سوییشرت پاییزه‌اش گذاشت و گفت: -اوناهاش، داره میاد. به سمت مسیری که سالار نگاه می‌کرد سر چرخوندم. درست می‌گفت. -من برم، یا بمونم؟ میخوای بمونم باهاش حرف بزنم. ایستادم و گفتم: -نه، خودم باید درستش کنم. تو برو...نه، نرو، یکم برو اونطرف تر. سالار نشست و گفت: -پس من اینجا می‌مونم، شما برید روی اون میز شطرنج بشینید. فکر بدی هم نبود. به سمت نوید و همون میز شطرنج سیمانی راه افتادم. نوید هم فکرم رو خوند که به همون سمت تغییر مسیر داد. هم زمان با هم به میز رسیدیم. سلام کردیم، نگاهمون تو صورت هم چرخید. من حس شرم داشتم و یه حس جدید، دلتنگش بودم. نیاز داشتم که حرفهای رمانتیک بشنوم، ولی صورت نوید پر بود از حس دلخوری. نشست. دستهاش رو روی صفحه شطرنج به هم قلاب کرد. برای چند ثانیه‌ای ساکت بود، نه فقط اون، بلکه حتی صدای گنجشک‌های میون شاخه‌های درخت‌‌ها هم نمی‌اومد، حتی بچه‌ها هم بی صدا تو زمین بازی، می‌دویدند و بازی می‌کردند. نوید بود که این سکوت رو شکست و گفت: -چی می‌خواستی بگی؟ یهو همه جا پر از صدا شد. همهمه‌هایی که تا مغز استخونم رو درگیر می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم. از کجا شروع می‌کردم؟ چی می‌گفتم؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: -من...اون روز...با سالار... خیره نگاهم می‌کرد. نچی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. حقیقت این بود که من اصلا بحثم نشده بود، فقط عصبانیتم، دیوار اون رو کوتاه پیدا کرده بود. دلیل عصبانیتم اون فاکتورها بود. -من یه سری فاکتور تو خونه داییم دیدم ... به اسم مهراب. هنوز منتظر بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -فاکتورهای تولدم بود، کیک و شمع و بادکنک و ... دسته کیفم رو محکم فشار دادم و گفتم: -تو به من گفتی تولدو من گرفتم، ولی چرا فاکتورها به اسم اون بود. یکم نگاهم کرد و گفت: -همین؟ -چیز کمیه نوید؟ چرا باید فاکتورهای تولد من به اسم مهراب باشه در صورتی که تو به من گفتی تولدو من گرفتم. -من هیچ وقت نگفتم تولدو من گرفتم، گفتم ایده‌اش مال من بود، قصدمم این بود که خودم همه هزینه‌اش رو بدم، قرارم بود تو خونه خودمون جشن بگیرم ولی مهراب نذاشت. -چرا؟ چرا نذاشت؟ چرا تو قبول کردی؟ -چرا از خودش نمی‌پرسی؟ یکم نگاهش کردم و با لحنی آروم گفتم: -چون تو به من محرمی، نه اون. چون اون هیچیه من نیست ولی تو نامزدمی. -هر وقت قضیه تولدو ازش پرسیدی، اینا رو هم بپرس. لحنش چنگ به دلم می‌انداخت. قلبم می‌گرفت و بغض رو به گلوم مهمون می‌کرد، دلیلش هم خودش بود، خودش که من رو بد عادت کرده بود. نگاهم رو پایین انداختم. صداش بعد از چند ثانیه تو گوشم پیچید: -به خاطر همین بهم گفتی بی غیرت؟ نگاهم بالا اومد. حرف می‌زدم بغضم اشک می‌شد ولی نمی‌شد که چیزی نگم. -من به تو نگفتم، با برادرم حرف می‌زدم. -ولی در مورد من حرف می‌زدی. -حرصی بودم... -اتفاقا وقتی آدم حرصیه حرف دلشو می‌زنه. -اصلا هم اینطوری نیست، آدم وقتی حرصیه چرت و پرت زیاد میگه. اشکم رو پاک کردم. یکم نگاهم کرد و گفت: -سر کار گذاشتنم... لبهاش رو به داخل دهنش کشید. لبهاش رو رها کرد و خودش رو جلو کشید و گفت: -سپیده، من تو رو با دل و جون خواستم، تو برای من... عقب کشید و باز نگاهم کرد. -اگر بزاری برات تعریف می‌کنم همه چیزو. نگفت تعریف کن، نگفت هم نکن، منم نمی‌دونستم از کجا شروع کنم، چطوری بگم که این قیافه رو تبدیل کنم به همون نوید سابق. خودش رو جلو کشید و گفت: -نمی‌خوام تعریف کنی، حداقل حالا نه ولی فکر می‌کنم باید هر دو تامون در مورد ازدواج بیشتر فکر کنیم.