eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
623 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستانی که برای خرید وی‌ای‌پی عکس فیش به ادمین ارسال کردند و ادمین هنوز جوابشون رو نداده، منتظر نشن که ادمین ببینه و جواب بده، دوباره پیام بدن. متاسفانه باگ ایتا این روزها زیاد شده و گاهی اصلا پیام برای ادمین نمیره. مورد داشتیم طرف سه چهار روز صبر کرده برای اینکه ادمین جواب بده.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دوباره آه کشید. یکم به زغال‌ها نگاه کرد و گفت: -مهدیه که رسید، اول حوا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 عمه موبایلش رو از این دست به اون دستش داد. برای بار دهم سمت پنجره رفت، توی کوچه رو نگاه کرد و گفت: -ای ور بپری سحر که نبودت یه درده، بودت هزار تا. برگشت و به من نگاه کرد و گفت: -به تو نگفت کدوم قبرستونی میره؟ همینطوری کلافه بودم و سوالات پشت سر هم عمه و گریه‌های کیارش هم روی مغزم بود. پشت پلک نازک کردم و نگاه ازش گرفتم. -فقط مونده تو واسه من طاقچه بالا بزاری! خب وا کن اون گاله رو بگو دو هفته است پنجشنبه به پنجشنبه این چه گوهی میره میخوره که میگه اون راستکی هم نفهمه. -نمی‌دونم عمه، نمی‌دونم، چند بار بگم آخه. -اون سری هم می‌گفتی نمی‌دونم، ولی می‌دونستی، اون سری قیافه‌اتو عین این خرسکا که چار چنگولی می‌چسبن به درختا مظلوم می‌کردی و می‌گفتی نه، الان کم مونده منو پاره کنی و می‌گی نه. حرصی از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. -آره برو، برو ببینم تو این شلوغ پلوغی خیابونا و بگیر و ببندا، اگه خواهرت یه چیزیش بشه تو خوشحال میشی. در رو محکم به هم کوبیدم. نگار و تارا خیره خیره نگاهم کردند، عمه گفت: -آره بکوب، بکوب! معلوم نیست چشه دختره. همونجا کنار در نشستم. صدای غر زدنش از پشت در می‌اومد. -خب لااقل گوشی رو بردار ببینم کدوم قبرستونی هستی. زانوهام رو تو بغلم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم. نگار گفت: -خوبی؟ خوب نبودم، کلافه بودم، دلیلش رو نمی‌دونستم، شاید چون خیابونها به خاطر گرون شدن بنزین شلوغ شده بود و دو روزی بود که دایم دلشوره داشتم. شاید به خاطر فاکتورهایی که دیروز خونه زندایی دیده بودم، فاکتورهایی که به اسم مهراب بود ولی من انتظار داشتم به اسم نوید باشه. شاید این بی مبالاتی سحر اذیتم می‌کرد، بچه‌اش رو اینجا رها می‌کرد و می‌رفت. تاکید داشت راستین نفهمه که میره. شاید هم عمه و فشارهاش کلافه‌ام کرده بود. شاید هم چون بیکار شده بودم و از ترس سعید مجبور بودم که تو خونه بمونم. شاید و شاید و شاید، ولی حالم خوب نبود. دستهای کوچیکی سرم رو لمس کرد. -فیفیدا، فیفیدا. سرم رو چرخوندم. -جانم! تارا بهم لبخند زد. خودش رو تو بغلم جا داد، مجبور شدم زانوهام رو رها کنم که اون بتونه روی پام بشینه. صدای عمه می‌اومد. داشت با میلاد حرف میزد: -نری تو خیابونا مادر... بزار جمع شه این شلوغیا بعد...چه حرفیه آخه، تو عزیزمی، بمون پیش همون عمه عفریطه‌ات... صدای باز و بسته شدن در هال اومد و بعد صدای حسین که با هیجان حرف میزد. -دو نفر از این طرف فرار کردن، مامورام دنبالشون بودند. از پشت بوم تا یه جایی دیدمشون بعد دیگه نتونستم ... سپیده کجاست؟ تارا از بغلم بلند شد. دستگیره در رو نشونم داد و گفت: -سیسین. صدای حسین رو شنیده بود و اسمش رو به زبون بچگونه‌اش صدا میزد و می‌خواست پیش اون بره. در رو تو همون حالت براش باز کردم. عمه تا نگاهش به من افتاد گفت: -زنگ بزن به سحر شاید جواب تو رو بده. تارا به سمت حسین دوید. باشه‌ای به عمه گفتم و در رو بستم. نگار خودش رو به سمتم کشید و گفت: -از دیروز که رفتی خونه داییت و برگشتی، حالت اینطوریه، چی شده؟ دیروز خونه دایی بودم، فرستاده بود دنبالم تا تو گذاشتن وسایل توی انبار بالای کمد دیواری کمکش کنم. کمک کرده بودم و موقع پریدن از چهارپایه، حرکت هوا باعث شد که برگه‌های روی میز عسلی روی زمین پخش بشن. برای جمع کردنشون اقدام کردم ولی با دیدن اسم مهراب روی فاکتورها کنجکاو شدم و با دقت بیشتری نگاهشون کردم. یه کیک دو طبقه، یه جفت شمع عدد، برف شادی، بادکنک... فاکتور بعدی رو نگاه کردم، این یکی مال مرغ فروشی بود، اونم به اسم مهراب، جوجه زغفرونی، اونم این همه. اینها فاکتورهای تولد من بود. نوید گفته بود که تولد با خرج اون بوده ولی این فاکتورها چیز دیگه‌ای می‌گفتند. فاکتورها رو سر جاشون گذاشتم و به سالن برگشتم. رفتارهای زندایی هم یه جوری شده بود. یه جوری که نمی‌شد توصیفش کرد. خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. از دیشب قصدم این بود که از نوید بپرسم ولی نمی‌تونستم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سپیده عمه موبایلش رو از این دست به اون دستش داد. برای بار دهم سمت پ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگار لبخند زد و گفت: -شاید هورمونات بهم ریخته، می‌خوای یه دکتر بریم؟ -هورمون چیه نگار جون، همه سیستم عصبیم بهم ریخته، نمی‌بینی وضع خونه رو، حسین رو به زور نگه داشتیم که نره بیرون، سالار رفته ولی تو دلمون آشوبه، تیره دیگه، وسط شورشام که نباشه، یه موقع کمونه کنه سمتش چه خاکی به سرمون بریزیم. سحرم که می‌بینی. بچه‌اشو گذاشته رفته، عمه هم گیر داده تو میدونی کجا رفته باید بگی...دارم دیوونه میشم. لبخند زد: -برای نوید دلت شور نمی‌زنه؟ تو چشمهای نگار خیره موندم. شور میزد؟ نمیزد؟ نمیدونم، کاش تو خیابون نمی‌اومد، یا نه، می‌اومد، می‌اومد اینجا و جواب سوالات من رو می‌داد. صدای زنگ موبایلم از توی هال اومد. قصدم بلند شدن از جام بود که صدا نزدیک شد. در اتاق باز شد و حسین موبایلم رو به سمتم گرفت. -نویده. نگار گفت: -چه حلال زاده! تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم چسبوندم. -الو. -الو، سلام عزیزم، خوبی؟ خوب نبودم ولی تو سوال نوید رو آره‌ای سرد جواب دادم. با مکث ادامه داد: -می‌خواستم بیام دنبالت که بریم باغ رستوران مامانم رو ببینی. -الان؟ تو این شلوغیا؟ من سرد بودم ولی اون با گرمی گفت: -خارج از شهره، ربطی نداره به شلوغی. نفسم رو نگه داشتم، جلوی نگار و حسین نمی‌تونستم از فاکتورها بپرسم. عمه از کنار در سرک کشید. -بگو شام بیاد اینجا. نگاهم رو از عمه گرفتم. با دستش به شونه‌ام زد: -بگیا. جواب عمه رو ندادم و رو به نوید گفتم: -باید ببینمت. -چیزی شده؟ -آره، باید ببینمت، کی می‌تونی بیای اینجا. -میام اونجا، که هم همدیگه رو ببینیم، هم ببرمت باغ رستوران، البته هنوز باغه ولی خب برنامه داره براش. عمه به شونه‌ام زد. -ماست نباش دختر، بگو شب بیاد. شونه‌ام رو کشیدم و گفتم: -زود بیا. باشه‌ای گفت و قطع کرد. به صفحه گوشی نگاه می‌کردم که ضربه‌ای درست به ملاج سرم خورد. به عامل ضربه نگاه کردم. عمه بود. حرصی نگاهم می‌کرد. -خاک تو سرت، اینم آخر سر میزاره میره، تو می‌مونی ور دل من. صداش رو بالا برد. -می‌گم بگو بیاد شام اینجا، انگار نه انگار چش سفید. گوشیش زنگ خورد، دستش رو بالا آورد و نگاهش کرد. -میلاده. از اتاق بیرون رفت، صدای حرف زدنش می‌اومد. به نگار نگاهوکردم و گفتم: -بعد بگو چرا اعصابت خرابه. از جام بلند شدم. -همین روزا از این خونه میرم سر میزارم به بیابون که همه راحت شن. حسین گفت: -منم میام، حداقل مجبور نیستم قیافه بچه اون به اصطلاح خواهرو پنحشنبه به پنجشنبه تحمل کنم. شماها میخوایین لال باشید مساله خودتونه ولی من اون راستکی رو ببینم بهش میگم کلاشو بزاره بالاتر.
نهان از دیده هایی آقا... ولی.... آن روز دور نیست تا که رخ نمایان کنی بر زاده ی آدم وحوا، ای نهان از دیده ها.. آن‌ روز دور نیست ....💚 یکتا🍃
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت340 با صدای مهگل که از همه برای صرف شام دعوت می‌کرد، همه به طرف میز بزر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نگاهی به پویا کردم که با مامان مهری سر غذا خوردن درگیر بود. امروز از اون روزهایی بود که پویا سر ناسازگاری گذاشته بود و سر خوردن هر قاشق و یه جور بهانه می‌گرفت. تا خواستم لب باز کنم که پویا رو به سمت خودم دعوت کنم، با صدای عمو میثم که با وحشت دایی احمد رو صدا می‌زد، سر چرخوندم و به احمد نگاه کردم. دایی احمد رنگش پریده بود، تقریبا سیاه شده بود. دستش رو روی قلبش گرفته بود. همه ایستادند. آقا مهدی همه رو به آرامش دعوت کرد. مهیار دایی احمد رو روی دستش بلند کرد و روی مبل سه نفره خوابوند. پروانه و عطیه گریه می‌کردند. مهبد سریع شماره اورژانس رو گرفت. علیرضا وسط خونه هاج و واج مونده بود. بیست دقیقه طول کشید تا آمبولانس اومد و احمد رو به بیمارستان منتقل کردند. همه دنبال آمبولانس رفتند و فقط من و مهسان و مهگل تو خونه موندیم. مهگل حسابی ناراحت بود و معلوم بود که بغض کرده. ماهک بی‌تابی می‌کرد، مهگل شیشه شیری براش درست کرد و بچه رو خوابوند. پویا هم توی بغل من خمیازه می‌کشید و خوابش می‌اومد. کلی لالایی کنار گوشش خوندم تا خوابش برد. کسی حرفی نمی‌زد و جو سنگینی خونه رو گرفته بود. پویا رو گوشه‌ای روی زمین خوابوندم و بالشی هم زیر سرش گذاشتم. مهگل دیگه اشک‌هاش سرازیر شده بود. لیوان آبی براش ریختم و جلوش گرفتم و گفتم: - خوب می‌شه ایشالا! - همه بدبختی‌های این خونواده زیر سر پریاست، به خاطر هوس بازی خودش، همه رو انداخته به جون هم. برای چی با پدر بچه‌ات قایم موشک بازی در میاری که باعث بی آبرویی بشه؟ برای چی بچه‌اش رو برداشتی و فرار کردی؟ حالا خوب شد! همین طوریش دایی بدبخت من اسم پریا میاد رنگش می‌پره، حالا که دیگه اون سامان هم داره دنبال دخترش می‌گرده. می‌دونستم که مهگل از مهسان بیشتر می‌دونه، ولی پرسیدنش درست نبود. کمی شونه‌هاش رو ماساژ دادم و دلداریش دادم. تلفن خونه زنگ خورد، مهسان که روی مبل نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود، سریع بلند شد و گوشی رو برداشت. - الو ... نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت341 نگاهی به پویا کردم که با مامان مهری سر غذا خوردن درگیر بود. امروز
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 - الو. - دایی خوبه؟ - هنوز بی‌هوشه؟ - بریم خونه چیکار؟ مهگل تنها می‌مونه. - باشه. گوشی رو سر جاش گذاشت و گفت: -مهیار بود، می‌گه الان عمو میثم میاد دنبالمون، بریم خونه ما. رو به مهگل کرد و گفت: - تو هم برو حاضر شو، تنها نمونی! مهگل گفت: - من نمیام، شما برید. یه موقع علیرضا میاد، نمی‌خوام تنهاش بزارم. نیم ساعت بعد عمو میثم اومد. هر چی به مهگل اصرار کردیم، حاضر نشد که با ما بیاد. پویای خواب رو در آغوش گرفتم و سوار ماشین میثم شدیم. مهسان کلی میثم رو سوال پیچ کرد و میثم هم فقط گفت که دایی یه سکته قلبی رو رد کرده و داشتند به بخش مراقبت‌های ویژه منتقلش می‌کردند و چیز دیگه ای هم نمی‌دونه. ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد. وارد خونه شدیم. مهسان به طبقه بالا رفت. پویا رو روی مبلی خوابوندم و خودم کنارش نشستم. میثم دقیقاً روبروی من نشست. یه کمی بینمون به سکوت گذشت و بالاخره میثم لب باز کرد و گفت: -فکر نمی‌کردم بتونه با تو کنار بیاد. سر بلند کردم. متوجه نگاه سوالیم شد. - مهیار رو می گم. احساس می‌کردم به مشاوره و روانشناسی احتیاج داره، ولی گویا همه چیز خوب داره پیش می‌ره. مدت‌ها بود که ندیده بودم مهیار این طوری لبخند بزنه، ولی امشب داشت به تو می‌خندید. - خب، من و مهیار زن و شوهریم، اینکه به هم لبخند بزنیم یا به هم محبت کنیم، یه چیز طبیعیه. - بله، برای همه زن و شوهرها این طبیعیه، اما مهیار دو ساله که به کسی لبخند نزده، البته غیر از موارد نادری که با پویا بازی می‌کرده. با خودم فکر می‌کردم که تو روزهای سختی رو پیش رو داشته باشی، اما انگار اشتباه می‌کردم. چیزی نگفتم. حرفهایی که می‌زد، تکراری بودند و قبلاً شنیده بودم. حس کردم چیزی می‌خواست بگه، ولی نگفت و چند دقیقه بعد به طبقه بالا رفت. من هم یک ساعتی اونجا نشستم. نمی‌دونستم چی کار باید بکنم. برای اینکه حوصله‌ام سر نره، تلویزیون روشن کردم. با صدای زنگ تلفن به طرفش رفتم و گوشی رو برداشتم. - الو. - بهار، آماده‌باش، دارم میام دنبالتون. مهیار بود. - دایی چطوره؟ - بستریش کردند. - من آماده‌ام. گوشی رو قطع کردم. مهسان همونطور که از پله ها پایین می‌اومد، گفت: - تو هنوز بیداری؟ بیا برو بخواب. عمو رفت تو اتاق مهمون، تو بیا اتاق من. بقیه معلوم نیست ساعت چند بیان. - دستت درد نکنه. مهیار قراره بیاد دنبالمون. با حسرت لب زد: - فکر کردم امشب پیشم می‌مونی. کمی مکث کرد و گفت: - بهار، مزه دنیای متاهلی چه جوریه؟ یه کم نگاهش کردم، لبخندی زدم و گفتم: -برات خواستگار اومده؟ عمیق نگاهم کرد و گفت: - نه، ولی یکی هست... خیلی دور و برمه. دور و برم نیستا ... ولی... ولی...چطوری بگم؟ -نگاهش خاصه؟ _آفرین! - تو چی؟ تو هم نگاهت خاصه؟ - نمی دونم، یه حس عجیبی دارم. تو وقتی مهیار رو می‌دیدی، حست چه جوری بود؟ - من با عشق ازدواج نکردم. ازدواج من خیلی سنتی بود. - یعنی الان مهیار رو دوست نداری؟ تو خونه مهگل که خوب با هم دل می‌دادید، قلوه می‌گرفتید. وقتی مهیار به تو لبخند می‌زد، مامان رو تو آشپزخونه نمی‌شد جمعش کرد. بهش می‌گم بابا که بهت نگفته، عزیزم، عشقم، احتمالاً بهار به مهیار گفته؛ تو چرا این جا غش می‌کنی؟ سرم رو پایین انداختم. سوال مهسان، سوال چالش برانگیزی بود. مهیار رو دوست داشتم؟ حامد رو دوست داشتم، ولی حسی که الان به مهیار دارم متفاوته، یه چیزی که نمی‌شه توصیفش کرد. وقتی هست، آرامش دارم؛ از چیزی نمی‌ترسم. خیلی روی رفتارهاش شناخت ندارم ولی دلم می‌خواد کشفش کنم. تا چند روز پیش دوست نداشتم که بهم نزدیک بشه و الان اصلا اینجوری نبودم. قبل از اینکه کنارش سر سفره عقد بشینم، پریا و کتایون و حسی که مهیار نسبت به اون دوتا داشت، برام مهم نبود. ولی الان دوست دارم بدونم چه دیدی نسبت به اونها داره. آیا مفهوم همه ی اینها می شه دوست داشتن. مهسان هنوز منتظر جواب من بود، با بیچارگی نگاهش کردم و گفتم: -نمی دونم، یه حس عجیبیه! نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت342 - الو. - دایی خوبه؟ - هنوز بی‌هوشه؟ - بریم خونه چیکار؟ مهگل تنها
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 -دقیقا مثل حس من. با صدای زنگ تلفن، مهسان گوشی رو برداشت. -الو. - شب اینجا بمونید دیگه. - باشه، الان بهش می‌گم. گوشی رو قطع کرد و گفت: - مهیار دم در منتظرته. با مهسان خداحافظی کردم و پویا رو بغل گرفتم. به طرف حیاط رفتم و بعد راهی کوچه شدم. مهیار پشت فرمون نشسته بود. ماشین رو دقیقاً روبروی خونه پارک کرده بود. با دیدن من بلند شد و کمک کرد تا پویا رو روی صندلی عقب بخوابونم. سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم. وارد خونه شدیم. پویا رو بغل کردم و به اتاقش بردم. تو همون حالت خواب لباس‌هاش رو عوض کردم و یه لباس راحت‌تر بهش پوشوندم. به اتاق مشترکم با مهیار رفتم و لباس‌های خودم رو هم عوض کردم. به سالن برگشتم. مهیار نبود. چند باری صداش کردم ولی جوابم رو نداد. توی آشپزخانه و سرویس رو هم نگاه کردم، نبود. از پنجره سالن نگاهی به حیاط کردم. لب حوض نشسته بود و طبق معمول سیگار می‌کشید. هوا خنک شده بود و اون فقط یه پیرهن نازک تنش بود. به اتاق برگشتم. پتویی برداشتم و یه شال بلند روی سرم انداختم. شب بود و حیاط تاریک، پس همین کافی بود. با فکری که کردم دیوان حافظ رو برداشتم و به حیاط رفتم. بی صدا به طرفش قدم برداشتم. پتو رو باز کردم و روی سرشونه‌های پهنش انداختم. همونطور که پک به سیگار می‌زد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت: -سردت می‌شه، برو تو. پتو رو روی سر و دوشش مرتب کردم و گفتم: - پتو آوردم که سردمون نشه. نگاهی به ژست سیگار کشیدنش کردم و کنارش نشستم. گوشه پتو رو روی شونه‌های خودم انداختم و گفتم: - چرا اینقدر سیگار می‌کشی؟ - یه بار که بهت گفتم، آرومم می‌کنه. -راه خوبی رو برای آروم کردن خودت انتخاب نکردی. به رو به رو نگاه می‌کرد و همونطور که دود رو از دهان و بینیش بیرون می‌داد، گفت: -از بوی سیگار بدت میاد؟ - نه، بدم نمیاد. پک عمیقی به سیگار زد. صورتش رو کامل به طرف من برگردوند. منتظر بودم تا با بازدم، دود رو از ریه‌هاش بیرون کنه، اما اتفاقی نیوفتاد. با تعجب نگاهش می‌کردم. لبخند کجش تعجبم رو بیشتر ‌کرد. یه دفعه تمام دود سیگار رو توی صورتم فوت کرد. چند تا سرفه کردم و با دستم دود رو پخش کردم. خندید و گفت: - گفتی که از بوش بدت نمیاد؟ -گفتم از بوش بدم نمیاد، نگفتم که از دودش خوشم میاد. خندید و گفت: - چرا دوستش نداری؟ چه هیزم تری بهت فروخته؟ دیوان حافظ رو زمین گذاشتم. دست دراز کردم و دو تا از دکمه‌های پیرهنش رو از بالا باز کردم. با تعجب به من و دستهام نگاه می‌کرد، دستم رو روی قفسه سینه‌اش، دقیقا روی قلبش گذاشتم و گفتم: -ببین، چه جوری داره منظم می‌زنه، من صدای تپش منظمش رو دوست دارم وقتی که سرم تو آغوش توعه. سیگار این صدای تپش منظم رو می‌خواد از من بگیره. حالا باید دوستش داشته باشم؟ دستم رو از روی قلبش برداشتم و گفتم: -می‌دونم نکشیدن سیگار برات سخته! منم نمی‌گم نکش. بکش، ولی دو تا، سه تا، نه اینقدر! عمیق نگاهم کرد. سیگار نصفه و نیمه رو روی زمین انداخت و گوشه‌ای ترین نقطه لبم رو بوسید و دست‌هاش رو پیچک تنم کرد. تن من تو آغوش مردونه‌اش گم شد. نفس عمیقی کشیدم و کنار گوشش گفتم: - وقتی بوی سیگار با عطر تنت قاطی می‌شه، دوست دارم، ولی وقتی که می‌بینم که این موجود کوچولو داره این عطر رو از من می‌گیره، ازش متنفر می‌شم. حصار دست‌هاش رو کمی شل کرد و من رو از خودش فاصله داد. چشمهاش رو تو اعضای صورتم چرخوند و لب زد: - من عادت ندارم به این حرفها، با دل من این کار رو نکن. لبخند عمیقی به شهر تاریک چشمهاش زدم. هر دو دستم رو روی دو طرف گردنش گذاشتم و عمیق‌تر نگاهش کردم. آروم لب زد: - اینجوری نگاهم نکن. - می گند راه قلب از چشم باز می‌شه، دارم دنبال راه ورودیش می‌گردم. -برای چی دنبالش می‌گردی؟ - اگه راهش رو پیدا کنم، همون جا خونه می‌کنم. می‌دونم اولین نفر نیستم که دنبال این راه می‌گرده، ولی امیدوارم که پیداش کنم،‌ اونوقت چند تا قفل بزرگ می‌زنم به در و پنجره‌اش و کلیدش رو هم گم و گور می‌کنم، تا هیچ وقت پیداش نکنم. عمیق‌تر توی چشمهام خیره شد، انگار اون هم دنبال راه ورودی دلم می‌گشت. من هم عمیق به سیاه چاله چشمهاش نگاه می‌کردم، آروم لب زدم: - چقدر رنگ چشمات سیاهه! -اونجا همه خوابیدند، برقها رو خاموش کردند. راست می‌گفت، مردم شهر چشمش همه خوابیده بودند، البته همه باغم. شاید کابوس می دیدند که نگاه این مرد اینقدر نگران بود. غم و نگرانی نگاهش رو، اصلا دوست نداشتم، کاش می‌شد مردم شهر چشمهاش رو بیدار کرد. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت343 -دقیقا مثل حس من. با صدای زنگ تلفن، مهسان گوشی رو برداشت. -الو.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -حافظ آوردم با هم بخونیم. لبخندیزد و گفت: - آخرین باری که یه غزل از حافظ خوندم، مال بیست سال پیش بود. مکث کرد و ادامه داد: - تو بخون، من گوش می‌دم. دیوان حافظ رو از روی زمین برداشتم. دستش رو دور شونه‌ام حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. پتو رو دور هر دومون مرتب کرد. بهش لم دادم و حافظ رو باز کردم. غزل عاشقانه‌ای رو که اومده بود، خوندم. غزل که تموم شد گفت: -می‌دونستی صدات خیلی قشنگه! - صدای من قشنگه، یا غزل حافظ. - صدای تو، وقتی غزل حافظ می‌خونی! روز اولی که دیدمت، هیچ وقت فکر نمی‌کردم صدات باعث آرامشم بشه. اون موقع وجودت بدجوری مخل آرامشم بود. یادته که، پارک ارم. هرچی به مامان گفتم که پویا مریضه و من حوصله اینجور جاها رو ندارم، اصرار پشت اصرار. می‌گفت زری خانوم پویا رو نگه می‌داره و حواسش هست. وقتی که اومدم تو رو اونجا دیدم و فهمیدم که همه‌اش یه نقشه بوده، دلم می‌خواست بکشمت. مخصوصا موقعی که مامان می‌گفت برو سر صحبت رو باهاش باز کن. بعد از ظهر همون روز هم از دست مهگل فرار کرده بودم. زنگ زده بود بیا کار واجب دارم، وقتی اومدم و دیدم پای تو در میونه، کلی حرف بارش کردم و رفتم. - یادمه، اون موقع هنوز مطمئن نبودم که تو خواستگارمی. حلقه دستش رو دور شونه‌ام کمی تنگ کرد. با خمیازه‌ای که کشیدم، کنار گوشم با صدای خیلی بمی لب زد: - خوابت میاد؟ تازه سر شبه! تکیه‌ام رو ازش برداشتم و نگاهش کردم. یه دفعه لبخند از صورتش محو شد. شالم رو باز کرد و دستش رو لای موهای سرم فرو برد و عمیق نگاهم کرد؛ عمیق تر از همیشه. بعد با صدایی که کمی خشونت توش بود و اخمی که وسط پیشونیش ظاهر می‌شد، گفت: - بهار، تو، صدات، نگاهت، همه وجودت، مال منه. نمی‌ذارم دست هیچ کس به تو برسه. تا ابد مال من می‌مونی. چه راه قلب من رو پیدا بکنی، چه نکنی. تو یه حرکت ناگهانی من رو تو آغوشش کشید و دوباره حصار دستهاش رو تنگ کرد. حلقه دست‌هاش لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شد. با این که دستش دور تنم تنگ شده بود، اما لرزشش رو روی بدنم حس می‌‌کردم. نفسهاش دوباره نامنظم شد. صدای تیریک تیریک استخون‌هام رو می‌شنیدم. ا گه ادامه بده، به حتم استخون هام می‌شکنه. - آی ... مهیار ... استخوان‌هام ... آی! دستهاش رو کمی شل کرد. با صدایی که کمی حرص داشت، کنار گوشم لب زد: - ببخشید، احساساتی شدم. خواستم فقط این رو بدونی که مال منی. - فکر می‌کنی به این موضوع شک دارم؟ لرزش دستهاش رو هنوز روی بدنم حس می‌کردم. کمی ازش فاصله گرفتم و توی چشمهاش نگاه کردم. سرخی دریای خون، مردمک سیاه چشم‌هاش رو محاصره کرده بود. انگار تمام خون بدنش، به چشمش هجوم آورده بودند. - شک نداری؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم. با صدایی که کمی حرص و خشونت داشت، گفت: -خوبه که شک نداری! اینطوری یادت می‌مونه که من رو به هیچکس نفروشی. نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگار لبخند زد و گفت: -شاید هورمونات بهم ریخته، می‌خوای یه دکتر بریم؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاه‌های همه اعضای خونه اذیتم می‌کرد. توی ذهنم برای نگاه هر کس یه اسم گذاشته بودم و تهش کلی جمله. مثلا نگاه نگار، دلسوزی. سپیده‌ای که نیاز به کمک داشت... نه، نه، سپیده بدبختی که نیاز به کمک داشت . یا حسین، حال به هم زن، سفیده حال بهم زن، ما رو اسکول کردی، جمع کن خودتو دیگه، قیافه‌ات آدمو یاد قبرستون می‌ندازه. عمه هم که با اون واژه خاک بر سرت یکسره مستفیضم می‌کرد. حتی تارا و کیاوش هم نگاهشون برام کلی معنی داشت. نمی‌تونستم تو خونه بمونم، بیرون هم نمی‌شد برم. از شلوغی‌هایی که دو روز بود شروع شده بود هم که می‌گذشتم، سعید رو چی کار می‌کردم. بلاتکلیف از هال بیرون اومدم و روی پله‌هایی که به پشت بوم راه داشت نشستم. سرم رو به دیوار چسبوندم. این همه کلافگی رو اولین باری بود که تجربه می‌کردم. خودمم نمی‌دونستم چمه. کلافگیم افکارم رو به سمت نوید می‌کشید، نویدی که بهم گفته بود تولد ایده اونه ولی فاکتورهای تولد به اسم یکی دیگه بود. اصلا چرا باید نوید بهم دروغ بگه؟ یا چرا باید مهراب هزینه اون مهمونی رو بده؟ نگاهم به دستبندی که توی دستم بود افتاد. لحظه‌ای که نوید این رو توی دستم انداخت جلوی چشمهام اومد. قفلش رو می‌بست و من میون کِل کشیدن‌ها و دست زدن‌های اطرافیان آروم پرسیدم: -قرارمون هدیه گرون قیمت نبود! نگاهم کرد و با لبخند گفت: -این دستبند در مقابل تو قیمتی نداره. تشکر کردم و با لبخند گفتم: -ولی این قرارمون نبود. لبخندم برای این بود که ذوقش رو کور نکنم. چنگ انداختم و دستبند رو کشیدم و پرتش کردم. سرم رو بالا آوردم و با سالار مواجه شدم. با تعجب نگاهم کرد، خم شد و دستبند رو برداشت و پله‌ها رو تا جلوی در بالا اومد. یکم به قیافه من و بعد به دستبند پاره شده نگاه کرد و گفت: -چی شده باز؟ نگاهم رو به نقطه‌ای نا مشخص روی دیوار دادم و گفتم: -ببر بده بهش، بگو همه چی تموم شد، دیگه این طرفی پیداش نشه. -دعواتون شده؟ جوابش رو ندادم. -سپیده با توئم، دعواتون شده؟ نگاهم رو از همون نقطه نامعلوم نگرفتم و گفتم: -نه، ولی قراره بشه. بعدشم دیگه نمی‌خوام اسمشو بشنوم. یه پاش رو روی پله گذاشت و به صورتم خیره شد. -مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده. تو چشم‌هاش براق شدم و گفتم: -بی غیرته، بی غیرت. با اون چشای سبزش تو چشام نگاه میکنه و عین سگ بهم دروغ می‌گه. ایستادم و دستبند رو از دستش کشیدم و پرتش کردم و گفتم: -همه‌اش تقصیر توئه، از همون روز اول گفتم نمی‌خوام، گفتم بدم میاد از ازدواج، گفتم این پسره رو دوست ندارم، تو گفتی به خاطر عمه، به خاطر فشارش، به خاطر آبروش، بگو چند ماه آشنا بشیم، بعد پسره رو سنگ قلاب کن، نگفتی، ها، نگفتی؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاه‌های همه اعضای خونه اذیتم می‌کرد. توی ذهنم برای نگاه هر کس یه اسم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صاف ایستاد و دستش رو برای اینکه ساکتم کنه بالا آورد. -سپیـ... -بگو نگفتم تا تو هم بری تو لیست سیاهم، مثل همون نوید بی غیرت که نشسته یکسره برام نقش بازی می‌کنه. -آره گفتم، ولی وقتی حرف از محرمیت شد تو نگفتی نمی‌خوام. -چون گذاشتینم تو عمل انجام شده، چون همه با هم دست به یکی کردید. الان ولی دارم حرف میزنم، نمی‌خوام، سر کار گذاشتنش بسه، بهش بگو بره، بگو سپیده نمی‌خواد ببینتت، بگو ازت متنفره، متنفر... متنفر میدونی چیه یا برات توضیح بدم؟ اخم‌هاش تو هم رفت. یه پله رو بالا اومد و انگشتش رو به طرفم گرفت. -بس می‌کنی یا... -بگو بره کانادا، بگو در حقم لطف کنه دیگه جلوی چشمم نیاد، بگو این مدتم سر کار بودی، بگو من گفتم به خواهرم که یه مدت ... با دیدن سیاهی توی پله‌های پایین، سر چرخوندم. نوید...نوید...نوید! با دیدنش از حرفهایی که زده بودم پشیمون شدم، نه نشدم، چرا شدم... شاید نشنیده باشه، اصلا اینجا چی کار می‌کرد؟ حالا سالار هم به نوید نگاه می‌کرد. در اپارتمان باز شد. حسین از لای در سرم کشید و با دیدن نوید و بعد سالار سلام کرد و در رو کامل باز کرد و گفت: -با هم رسیدید؟ تارا داشت میرفت سمت بچه سحر، من فقط درو زدم و اونو گرفتم. رو کرد به سالار و گفت: -کلید مگه نداشتی؟ کاش نداشت، کاش نداشت و مجبور بود زنگ بزنه و تو این مدت هم نوید می‌رسید و با هم بالا می‌اومدند و من نمی‌گفتم اون حرفهای از سر حرصم رو. نگاهم تا دست‌های نوید رفت. دستبند توی دستش بود. سالار از پله بالا اومده پایین رفت. -بفرما نوید جان، بفرما... من و سپیده داشتیم... نگاه نوید روی من بود و روی حرفش با سالار. -داشتید در مورد من حرف میزدید؟ در مورد سر کار گذاشتنم؟ به سالار نگاه کرد و گفت: -این یه ساله خیلی بهم خوش گذشت. سالار به سمتش رفت. اولین پله رو پایین رفت و گفت: -نوید جان... نوید به من نگاه کرد و گفت: -عزت زیاد! برگشت و با سرعت پله‌ها رو پایین رفت. سالار به دنبالش رفت. سر جام وا رفتم، چی کار کرده بودم؟ چی کار کرده بودم؟ من چی کار کرده بودم؟ حسین به سمتم برگشت. متعجب بود. -چی شد یهو؟ جوابی بهش ندادم. صدای عمه اومد. -کی بود؟ حسین به هال برگشت و گفت: -نوید و سالار بودند. -وا، کلید مگه نداره! سرش رو در حالی که به روسریش گره میزد از در بیرون آورد، به اطراف نگاه کرد و نگاهش روی من موند. -پَ کوشَن؟ -رفتـ... -وا! به هال برگشت و گفت: -نگار اون سیاوش ببر تو اتاق اصغر، این بچت پدر ما رو در آورد... یه بار دیگه زنگ بزنم به این ننه‌اش ببینم کدوم گوریه. منظورش کیارش بود. همه رفتند و من به امید اینکه سالار به همراه نوید برگرده به راه پله خیره شدم، چند دقیقه گذشت، سالار برگشت، اما بی نوید. نگاه متاسفش رو طاقت نیاوردم. بلند شدم و به سمت هال دویدم. گوشی موبایلم رو پیدا کردم، شماره‌اش هنوز روی صفحه موبایلم بود. لمسش کردم و منتظر موندم که جواب بده. ولی اون رد تماس زد. یه بار دیگه گرفتم و این بار گوشی خاموش بود. به سالار که از فاصله نزدیک نگاهم می‌کرد، نگاه کردم. -جواب نمیده. شونه بالا داد: -حق داره، به منم بگن بی غیرت، سر کارت گذاشتیم، ازت متنفریم، جواب نمی‌دادم... حتی واینساد که بهش بگم این خواهر من زر زده، گازشو گرفت و رفت. یکم بهم خیره موند و گفت: -مگه همینو نمی‌خواستی؟