┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
داستان درختکاری
قسمت پنجم
- «بگو هفت بیجار... مگر هیچ کس از مردهای آبادی آن جا نبود بگوید چطور نهالها را بکارید؟»
- «نه نبود. فقط سهراب عزیزی مبصر کلاس ششمی ها بود که زور می کرد تندتند چاله بکنیم و بکاریم شان.»
بابا قاه قاه خندید و زمزمه کرد: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن/ گاو نر می خواهد و مرد کهن. این طور که شماها درختکاری کرده اید من که چشمم آب نمی خورد از ده تا درخت یکیش هم سبز شود. سبز هم که بشوند، روی هم سایه می اندازند و مثل صنوبر می روند بالا.
درخت نور می خواهد که با این فاصله ی کمی که کاشته اید از نور محروم می شوند.»
از بس از درختکاری خوشم آمده بود، فردایش که روز جمعه بود، به بابا گفتم دلم می خواهد به دست خودم توی زمین هایمان درخت بکارم. می خواهم روش درست درختکاری را یادم بدهی.
بابا گفت: «امسال برنامه ای برای احداث باغ جدید و کاشت درخت نداریم. نهال جدید آب زیاد می خواهد که فعلاً قنات مان کم آب شده و چشم به باران رحمت پروردگار داریم آب زیاد شود؛ ولی اگر بخواهی یکی دوتا درخت بکاری مانعی نیست. می شود آن ها را کنار جوی آب باغ دراز خودمان بکاری.»
#داستان
#روز_درختکاری
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─