🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیستم0⃣2⃣ که درسال95 هم خداراشکرهمچنان محمدرض
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ویکم1⃣2⃣ اینباربادوستم تماس نگرفتم وبهش پیام دادم همان روز وگفتم لیلامن دیشب یک خوابی دیدم محمدرضااسم یک آقارابهم گفت وکمی برام آشناس ولی اصلاحضورذهن ندارم یادم نمیادکجااسمشو شنیدم ولی توخواب چون محمدرضاراتوناحیه سپاه دیدم گفتم اول مستقیم بیام سراغ خودت بعدبقیه گفت خب کیومعرفی کرد؟ اسمشوبگو؟ تا اسم اون شخص راگفتم دوستم خندید وبه شوخی گفت آیکیو همون روحانی سپاه دیگه که چندبارهم فلان وقت هابراتون جلسه گذاشت توپایگاه بعدهم بلافاصله گفت وااای این محمدرضاواقعاچیکارس گفتم کوفت نخند چرا؟مگه چی شده گفت بازم پیغام ومعرفیش بجابوده گفتم خب منکه هنوزبهت نگفتم محمدرضا چی گفته وفقط گفتم فلان اسم رابهم گفته،وآشناس برام ولی یادم نمیاد درجوابم گفت ولی من حدس زدم چرامعرفیت کرده وحتمامربوط میشه به سفرراهیانت آخه تاهمون دیروز به خاطرمسئول کاروان راهیان هنوزدقیق مشخص نشده بودکه کی مسئول باشه وهمون دیروزاین شخصی راکه محمدرضادیشب معرفی کرده بهت،انتخاب شدکه بشه مسئول کاروان راهیان نور واقعاباورم نمیشد وبازمحمدرضاخودش هم بعدپیغامش کنارم بودتاکمکم کنه تاراحتتربتونم اون سفرراپشت سربزارم وخوب میدونست چه خبره وچه اتفاقهایی قراره تواین سفربرام بیفته که یک اشتباهی هم شده بود ومن وآقای شریفی خبرنداشتیم وفقط خودمحمدرضاخبرداشت وبعددیدن خواب اونشب دیگه نرفتم سفرراهیانم رالغو کنم وتصمیم گرفتم که برم اونم به سفارش خودمحمدرضا بعدکمی صحبت ازطریق پیام بادوستم گفت خب نمیخوای بگی خوابت چی بوددقیق گفتم باشه میگم خواب دیدم یه جایی هستم مثل مزاربود ویک برگه که مثل آدرس هستش دستمه وهی به اون برگه نگاه میکنم ودنبال سنگ قبرهایی میگردم که بازمیدیدم یهویی اون برگه تبدیل میشه به کتاب وکتاب زندگی یک شهیده که اسمش کم رنگ بودو خونده نمیشد وبازیهویی اون مزارتبدیل میشدبه یک خونه که خودمو اونجامیدیدم که آخرخوابم دیدم بازمزاره ومن دنبال آدرس مزارم یاهمون سنگ قبر که یهویی محمدرضارادیدم میادبه سمتم که بعدسلام دادن بهم گفت نگردنمیتونی پیداکنی وکاری پیش ببری ازآقای.....کمک بگیر وبگوبهت اجازه بده تادرمسیرپیاده بشی واصلاهم اسمی نبردآن مسیرکجاس که بعددوستم گفت شمامیخواستی بری منزل پدری محمدرضاحتمامنظورمحمدرضاقم بوده وراست هم گفته که ازایشون کمک واجازه بگیری چون تامسئول کاروان اجازه ندن نمیتونی جایی پیاده بشی مگرباهمسرباشی یاخانواده وچون شماتنهایی محمدرضامیدونست اجازه نمیدن بهت فهمونده تاهنوزحرکت نکردین بری بااین شخص همه چیز را هماهنگ کنی تا توسفربرات مشکلی پیش نیاد چون مسئول اصلی خودت میدونیکه چقدرسرش شلوغ میشه به خاطربرنامه های سفر وایشونم که باخانواده هم میخادبیادودوتافرزندداره دیگه بدتر. سرش شلوغ میشه بازگریه ام گرفت یهویی گفتم لیلا دیشب آقای شریفی گفت مادرمحمدرضافوت شده ومن هم گفتم پس دیگه نمیرم سفرراهیان بعدایشونم گفتن بیابریم سرمزارهاشون.بازهم گفتم نه نمیام تادیشب محمدرضااومدبه خوابم واین حرف رابهم گفت ومعرفی یعنی اینکه برم سفر گفت پس حرف نباشه حتی شده سرمزارشونم بری بایدبری وهرچه زودتربروسراغ آقای.... ومن شماره تماسش رابهت میدم تاباهاش هماهنگ کنی که چه زمانی سپاه هستن تابتونی ببینیش همون روزتماس گرفتم وایشون گفتن که فردابعدنمازظهرمن درخدمت هستم ومن روزبعدرفتم سپاه وباکلی استرس ودلشوره که خدایا چطوری بایدقضیه راشروع کنم اصلا ازکجاشروع کنم که حرفهاموباورکنه واای که تواین چندساله باهربارپیغام دادن به این اون من چقدررراسترس میگرفتم وحالم بدمیشه ناگفته نمونه هم که یک دعوت ازطرف خودآقای شریفی هم کارمن راآسونترکردخداراشکربه خاطرگفتن خوابم قبل اینکه برم سپاه باآقای شریفی تماس گرفتم تابگم که من این سفررامیام واگرقسمت بشه برگشتنی ازراهیان قم پیاده میشم وموندم که چطورحالابه مسئول کاروان بگم خواب را یادرکل باهاش هماهنگ کنم که اجازه بدن من قم پیاده بشم که بعدآقای شریفی گفتن شمابهشون بگین ازطرف سپاه قم کل کاروان دعوت شدن به یک نهار واگرباورنکردن شماره تماس من رابدین تاباخودم مستقیم تماس بگیرن ودعوت کنم وبگم که من هم شماراهم میشناسم وحرفهاتون واقعیته ❤️ ...