🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 دلم داشت آتیش میگرفت، انگار نه انگار که من کنارش بودم و به راحتی بااین دختره گرم گرفته بود! جمعشون سه نفره شده بود که مارال خانم گفت: _بفرمایید! و به مبل های سلطنتی ای که یه کم باهاشون فاصله داشتن اشاره کرد. نگاهم و دوخته بودم به شاهرخ، حدس میزدم این دختر کیه و چرا اینجاست اما دلم میخواست انکارش کنم! دلم نمیخواست باور کنم و مات و مبهوت به تماشاشون ایستاده بودم که مارال خانم همینطور که همراهیشون میکرد چشم غره ای به معنی اینکه از جلو چشم هاش دور بشم اومد و اینطوری عذرم و خواست. پاهام یاری نمیکردن و به سختی قدم برمیداشتم، رو پله ها قدم برمیداشتم و هرلحظه باخودم فکر میکردم این نقطه دقیقا نقطه پایانی زندگیمه، دیگه امیدی نبود، دیگه دلخوشی ای نبود، دیگه این زمین ارزش بودن و موندن نداشت! از پله ها میرفتم بالا و صدای حرف زدن ها و خندیدناشون و میشنیدم که مارال خانم گفت: _خیلی خب عزیزم به نظرم بهتره یه چند وقتی رو با شاهرخ در ارتباط باشید تا وقتی که خانوادت برگردن ایران و راجع به ازدواجتون حرف بزنیم،اینطوری حال شاهرخم کاملا خوب میشه حرف هاش قلبم و به درد میاورد، روحم و میکشت و نابودم میکرد! آروم آروم اشک میریختم به سر پله ها که رسیدم دختره جواب داد: _بله اینطوری بهتر هم هست و شاهرخ در تایید حرفش گفت: _ من هم موافقم، ایام عید و هم اینطوری میگذرونیم! و حرف هاشون ادامه پیدا کرد. به هق هق افتاده بودم، دستم و گذاشتم رو دهنم تا صدام در نیاد و تن بی جونم و کشیدم تو اتاق تا اونجا راحت تر به درد خودم بمیرم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁