❤️ 😍 دوتا شومیز خوشگل خریدیم، یکی زرشکی و آستین بلند واسه من و یکی دیگه صورتی و آستین سربی. خرید به دست تو بستنی فروشی همون خیابون داشتیم فالوده میخوردیم که زنگ گوشیم به صدا دراومدن با دیدن شماره محسن صبری، لبخند خبیثانه ای زدم و فالوده تو دهنم و قورت دادم: _سر و کلش پیدا شد و گوشی و جواب دادم و خیلی طول نکشید که جمعمون سه نفره شد. محسن که داشت از خجالت بین دو دختر نشستن خفه میشد حتی سرش و بلند نمیکرد و سوگند هم دستش و گذاشته بود جلو دهنش و هرهر میخندید که با پا زدم بهش تا ساکت شه و بعد روبه محسن گفتم: _بستنیتون و بخورید بالاخره سر بلند کرد: _گفتم که میل ندارم قبل از من سوگند جواب داد: _دیگه ما سفارش دادیم، اصرافم که گناهه... میخوای مارو پیش خدا خجالت زده کنی؟ زبونم و گاز گرفتم تااز خنده نترکم که محسن دست برد سمت بستنی: _آفرین به شما من اصلا حواسم نبود! و در کمال تعجبم شروع کرد به خوردن بستنی اون میخندید و سوگند بی صدا از خنده غش و ضعف میکرد که برای عوض کردن جو گفتم: _لباسای مهمونی ای که گفتم و گرفتیم، حالا مونده لباسای خواستگاری میخوام اونا به سلیقه تو باشه هرچی که تو بپسندی! بستنی تو دهنش و قورت داد: _مهمونی؟ چشمکی زدم: _مهمونی در مقابل خواستگاری! قیافش زار شد: _من بااینهمه ریش و سیبیل بااین سر و وضع اگه بیام مهمونی واسه خود شما بده سوگند با خنده جواب داد: _خب قرار نیست اینطوری بیاین که... ریشها تراشیده میشه لباسام عوض و... حرف سوگند ادامه داشت اما با یهویی به سرفه افتادن محسن که انگار بستنی پریده بود گلوش حرفاش نصفه موند و محسن بریده بریده گفت: _ر... ریش.. ریشام و بزنم؟ ک.. کور خو.. ندی 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟