#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_65
همه لبخند میزدن و شاد بودن ولی من مثل بز زل زده بودم به محسنی که حتما نمیفهمید داره چی میگه!
وقتی متوجه نگاه پر سوالم شد بیخیال شونه ای بالا انداخت و رو به همه ادامه داد:
_الان که داشتیم با الناز خانم حرف میزدیم به من گفتن که وقتی ما انقدر از هم خوشمون اومده حیفه که وقت تلف کنیم، بهتره فعلا موقتا محرم شیم و بعد عقد دائم!
چشمام از شدت عصبانیت و تعجب گشاد شده بود و دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که قبل از هر حرف دیگه ای گفتم:
_من؟ من گفتم؟
و خواستم ادامه بدم که مامان با فشار دادن دستم بهم فهموند بیشتر از این گند نزنم و پدر محسن گفت:
_خجالت نکش دخترم، شماها قراره باهم زندگیتون و بسازید ماهم اومدیم واسه کمک چون تجربیاتمون بالاست!
و با آرامش سری واسم تکون داد که بابا جواب داد:
_پس منم حرفی ندارم.
حاج صبری با همون آرامش ادامه داد:
_فرداشب که تشریف آوردید منزل ما، خودم عقدشون میکنم
و مبارک مبارک باشه های همه شروع شد،
اون هم خطاب به من و محسن...
محسن با کمال آرامش به همه لبخند ژکوند تحویل میداد و اما من که حالا فهمیده بودم این مردتیکه واسه گرفتن حالم و به سبب حرفایی که بهش زده بودم داره تلافی میکنه و به خیال خودش میخواد من و آدم کنه، کز کرده بودم رو مبل و همزمان با فکر به انتقام چشم از دوماد اجباری روبه روم برنمیداشتم که مامان با لگد زد به پام و آروم گفت:
_چشماش دراومد، یه کم حیا داشته باش!
و سری به نشونه تاسف واسم تکون داد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟