❤️ 😍 همه لبخند میزدن و شاد بودن ولی من مثل بز زل زده بودم به محسنی که حتما نمیفهمید داره چی میگه! وقتی متوجه نگاه پر سوالم شد بیخیال شونه ای بالا انداخت و رو به همه ادامه داد: _الان که داشتیم با الناز خانم حرف میزدیم به من گفتن که وقتی ما انقدر از هم خوشمون اومده حیفه که وقت تلف کنیم، بهتره فعلا موقتا محرم شیم و بعد عقد دائم! چشمام از شدت عصبانیت و تعجب گشاد شده بود و دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که قبل از هر حرف دیگه ای گفتم: _من؟ من گفتم؟ و خواستم ادامه بدم که مامان با فشار دادن دستم بهم فهموند بیشتر از این گند نزنم و پدر محسن گفت: _خجالت نکش دخترم، شماها قراره باهم زندگیتون و بسازید ماهم اومدیم واسه کمک چون تجربیاتمون بالاست! و با آرامش سری واسم تکون داد که بابا جواب داد: _پس منم حرفی ندارم. حاج صبری با همون آرامش ادامه داد: _فرداشب که تشریف آوردید منزل ما، خودم عقدشون میکنم و مبارک مبارک باشه های همه شروع شد، اون هم خطاب به من و محسن... محسن با کمال آرامش به همه لبخند ژکوند تحویل میداد و اما من که حالا فهمیده بودم این مردتیکه واسه گرفتن حالم و به سبب حرفایی که بهش زده بودم داره تلافی میکنه و به خیال خودش میخواد من و آدم کنه، کز کرده بودم رو مبل و همزمان با فکر به انتقام چشم از دوماد اجباری روبه روم برنمیداشتم که مامان با لگد زد به پام و آروم گفت: _چشماش دراومد، یه کم حیا داشته باش! و سری به نشونه تاسف واسم تکون داد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟