°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_64 وارد خونه شديم. همه گرم تعريف بودن و خبري از بابا و پدر جاويد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_65
با خجالت از جلوي چشم بقيه دور شديم و رفتيم طبقه ي بالا.
مامان جاويد يا همون نسرين خانم درِ يه اتاق و باز كرد و گفت:
_ بفرماييد عزيزم!
همراه جاويد وارد اتاق شدم،
اتاقي كه از عكس هاي روي ديوارش به سادگي ميشد فهميد كه اتاق جاويدِ،
چشم چرخوندم و با ديدن ميزِ گوشه ي اتاق كه چندتا عكس خانوادگي روش چيده شده بود چشمم به يه دخترِ زيبا افتاد كه بي شباهت به نسرين خانم نبود!
محو تماشاي عكس بودم كه نسرين خانم اومد كنارم و گفت:
_ اين دخترمه،ارغوان،خواهرِ بزرگ ترِ عماد
_ برام عجيبه كه نديدمشون
لبخندي به روم پاشيد:
_ چند وقتي ميشه كه با ما زندگي نميكنه
متقابلا لبخند زدم:
_ يعني كجاست؟
با عشق نگاهي به عكس انداخت و جواب داد:
_ واسه مدرك پزشكيش رفته كانادا
سري تكون دادم:
_ موفق باشن
با نگاه مهربونش چند ثانيه اي بهم زل زد و بعد گفت:
_ارغوان امشب ميرسه ايران،حوالي ساعت ٢-٣ و خيليم مشتاقه كه ببينتت
و بعد با هيجان ادامه داد:
_امشب بمون پيش ما!
از شنيدن اين حرفش يه كمي تعجب كردم،
اما با يادآوري محرميت كذاييم با جاويد حالت تعجبيم رو خنثي كردم و فقط لبخندي زدم كه رو كرد به جاويد و با شوق گفت:
_ خيلي خوب ميشه كه بمونه،مگه نه عماد؟
زير چشمي به جاويد كه بين حرف زدن ما لباس هاش رو هم عوض كرده بود نگاه كردم،كه خيلي بداخلاق زل زده بود تو چشمام و ميشد از نگاهش خوند كه داشت ميگفت
'اگه بموني خونت پاي خودته'!
جاويد لبخندي تحويلش داد و در حالي كه با همون نگاه پر معني به من نگاه ميكرد گفت:
_ البته،خوشحال ميشم كه يلدا خانم بيشتر پيشم باشه
يه لحظه دلم خواست كه اي كاش هميشه اينطوري باهام حرف ميزد اما وقتي اومد كنارم و آروم به بازوم زد از افكار روياييم خارج شدم و شونه اي بالا انداختم:
_ نه نسرين خانم،مزاحمتون نميشم،يه روز ديگه ارغوان خانم و ميبينم
با يه اخم ساختگي نگاهم كرد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_65
همه لبخند میزدن و شاد بودن ولی من مثل بز زل زده بودم به محسنی که حتما نمیفهمید داره چی میگه!
وقتی متوجه نگاه پر سوالم شد بیخیال شونه ای بالا انداخت و رو به همه ادامه داد:
_الان که داشتیم با الناز خانم حرف میزدیم به من گفتن که وقتی ما انقدر از هم خوشمون اومده حیفه که وقت تلف کنیم، بهتره فعلا موقتا محرم شیم و بعد عقد دائم!
چشمام از شدت عصبانیت و تعجب گشاد شده بود و دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که قبل از هر حرف دیگه ای گفتم:
_من؟ من گفتم؟
و خواستم ادامه بدم که مامان با فشار دادن دستم بهم فهموند بیشتر از این گند نزنم و پدر محسن گفت:
_خجالت نکش دخترم، شماها قراره باهم زندگیتون و بسازید ماهم اومدیم واسه کمک چون تجربیاتمون بالاست!
و با آرامش سری واسم تکون داد که بابا جواب داد:
_پس منم حرفی ندارم.
حاج صبری با همون آرامش ادامه داد:
_فرداشب که تشریف آوردید منزل ما، خودم عقدشون میکنم
و مبارک مبارک باشه های همه شروع شد،
اون هم خطاب به من و محسن...
محسن با کمال آرامش به همه لبخند ژکوند تحویل میداد و اما من که حالا فهمیده بودم این مردتیکه واسه گرفتن حالم و به سبب حرفایی که بهش زده بودم داره تلافی میکنه و به خیال خودش میخواد من و آدم کنه، کز کرده بودم رو مبل و همزمان با فکر به انتقام چشم از دوماد اجباری روبه روم برنمیداشتم که مامان با لگد زد به پام و آروم گفت:
_چشماش دراومد، یه کم حیا داشته باش!
و سری به نشونه تاسف واسم تکون داد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_65
میترسیدم این سیریش بازی های رضا کار دستم بده و تموم سعیم واسه دک کردنش بود و اون که به هیچ صراطی مستقیم نبود رو کرد به شریف و شریف با لحن کاملا جدی ای پرسید:
_بله؟
رضا زل زد تو چشماش:
_تو راننده جانا...
حرفش و قطع کرد و دوباره گفت:
_راننده خانم علیزاده ای؟
شریف یه کلمه جواب داد:
_نه!
مدام درحال رنگ عوض کردن بودم و رضاهم قصد نداشت دهنش و ببنده:
_پس اینجا چیکار میکنی؟
چرا تا اینجا همراهیش کردی؟
قبل از اینکه شریف چیزی بگه دست رضا رو گرفتم تا بکشمش عقب:
_بس کن،
باهم حرف میزنیم!
اما یه قدم هم عقب نیومد و شریف این بار از ماشین پیاده شد،
روبه روی رضا که ایستاد نگاهی به سرتا پاش انداخت و گفت:
_میشه بپرسم شما چیکاره ی خانم علیزاده ای؟
من که یادم نمیاد تو مصاحبه ایشون...
بیشعور نزاشت حرف شریف تموم شه:
_من نامزدشم!
نه تنها برگهای خودم که حتی برگهای درختهای تو کوچه هم ریخت و نگاه معنادارم و به رضا دوختم و آروم لب زدم:
_چی داری میگی واسه خودت؟
و شاید صدام به گوش شریف هم رسید که پوزخندی تحویل رضا داد:
_اگه اینطوره به نظرم بهتره به جای اینکه بیخودی غیرتی شی که چرا نامزدت و تا اینجا رسوندم یه نگاه دقیق بهش بندازی،
شاید پانسمان دستش و لنگ زدنش تو راه رفتن و دیدی!
و روبه من ادامه داد:
_خداحافظ!