°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_63 من و چرخوند به سمت خودش و خيره به چشمام، با همون نگاه نافذش گف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_64
وارد خونه شديم.
همه گرم تعريف بودن و خبري از بابا و پدر جاويد نبود و انگار كسي هم متوجه ورودمون نشد كه جاويد گفت:
_پس پدر كجاست؟
و همين باعث شد تا همه نگاه ها به ما خيره بشن و با تعجب من و جاويد و نگاه كنن كه جاويد لبخندي زد:
_ تعجب نكنيد،من پام گير كرد به صندلياي توي حياط افتادم زمين،يلدا خانمم كمكم كرد تا بلند شم بخاطر همين لباس هامون يه كم نمناكه!
اما نه!
اين همه ي ماجرا نبود كه به جز مامان كه با اخم بهم چشم دوخته بود ،همه داشتن ميخنديدن و رامين حسابي سرخ شده بود و سرش و انداخته بود پايين و به زور جلوي خندش رو گرفته بود!
ته دلم خالي شده بود و وضعيت جاويدم بهتر از من نبود كه با دهن باز و چشم هاي گرد شده زل زده بود به مامان اينا و از چيزي سر درنمياورد،
نگاهم و از مامان اينا گرفتم و خواستم چيزي به جاويد بگم كه چشمم به آينه ي بزرگِ سلطنتي كه دقيقا روبه رومون بود افتاد و حالا عمق فاجعه رو فهميدم...
لباساي من و جاويد اصلا ملاك خنده ي خانواده ها نبودن بلكه آرايش من ماليده شده بود روي پيرهن كرم رنگِ جاويد!
خدايا حالا با ديدن ردِ رژ قرمز من روي يقيه ي پيرهن جاويد چه فكري ميكردن...
از تو آينه به جاويد نگاه كردم كه حالا اونم متوجه قضيه شده بود و با چشم هايي كه از شدت خشم ريز شده بودن بهم زل زده بود!
نميدونم لابد اينم تقصير من بود كه آروم دم گوشم گفت:
_ ميكشمت!
سنگيني نگاه مامان از يه طرف و تهديد جاويد از طرف ديگه باعث شده بود تا حس كنم كم كم دارم به ملكوت ميپيوندم و ضربان قلبم به شمارش بيفته ،
كه مامانِ جاويد به سمتمون اومد و با فشردن دستم انگار يه كمي آرومم كرد و بعد خطاب به جفتمون گفت:
_ بيايد بريم طبقه ي بالا،كارتون دارم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
" #جانانم "❣
خبرت هست که ❣
بی روی تو آرامم نیست ؟؛❣
طاقت بار فراق ❣
این همه ایامم نیست ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
هر دفعه می بینمت ❣
دوباره از اول ❣
عاشقت میشوم 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دیوانه نیستم ❣
فقط ...❣
طوری" خاص "❣
که دیگران نمی توانند ❣
دوستت دارم ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_64 وارد خونه شديم. همه گرم تعريف بودن و خبري از بابا و پدر جاويد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_65
با خجالت از جلوي چشم بقيه دور شديم و رفتيم طبقه ي بالا.
مامان جاويد يا همون نسرين خانم درِ يه اتاق و باز كرد و گفت:
_ بفرماييد عزيزم!
همراه جاويد وارد اتاق شدم،
اتاقي كه از عكس هاي روي ديوارش به سادگي ميشد فهميد كه اتاق جاويدِ،
چشم چرخوندم و با ديدن ميزِ گوشه ي اتاق كه چندتا عكس خانوادگي روش چيده شده بود چشمم به يه دخترِ زيبا افتاد كه بي شباهت به نسرين خانم نبود!
محو تماشاي عكس بودم كه نسرين خانم اومد كنارم و گفت:
_ اين دخترمه،ارغوان،خواهرِ بزرگ ترِ عماد
_ برام عجيبه كه نديدمشون
لبخندي به روم پاشيد:
_ چند وقتي ميشه كه با ما زندگي نميكنه
متقابلا لبخند زدم:
_ يعني كجاست؟
با عشق نگاهي به عكس انداخت و جواب داد:
_ واسه مدرك پزشكيش رفته كانادا
سري تكون دادم:
_ موفق باشن
با نگاه مهربونش چند ثانيه اي بهم زل زد و بعد گفت:
_ارغوان امشب ميرسه ايران،حوالي ساعت ٢-٣ و خيليم مشتاقه كه ببينتت
و بعد با هيجان ادامه داد:
_امشب بمون پيش ما!
از شنيدن اين حرفش يه كمي تعجب كردم،
اما با يادآوري محرميت كذاييم با جاويد حالت تعجبيم رو خنثي كردم و فقط لبخندي زدم كه رو كرد به جاويد و با شوق گفت:
_ خيلي خوب ميشه كه بمونه،مگه نه عماد؟
زير چشمي به جاويد كه بين حرف زدن ما لباس هاش رو هم عوض كرده بود نگاه كردم،كه خيلي بداخلاق زل زده بود تو چشمام و ميشد از نگاهش خوند كه داشت ميگفت
'اگه بموني خونت پاي خودته'!
جاويد لبخندي تحويلش داد و در حالي كه با همون نگاه پر معني به من نگاه ميكرد گفت:
_ البته،خوشحال ميشم كه يلدا خانم بيشتر پيشم باشه
يه لحظه دلم خواست كه اي كاش هميشه اينطوري باهام حرف ميزد اما وقتي اومد كنارم و آروم به بازوم زد از افكار روياييم خارج شدم و شونه اي بالا انداختم:
_ نه نسرين خانم،مزاحمتون نميشم،يه روز ديگه ارغوان خانم و ميبينم
با يه اخم ساختگي نگاهم كرد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
تمام گوشه های جهان ❣
را هم بگردی ....❣
جگر گوشه ام تویی ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خوشبختی ❣
میتونه داشتن آدمی باشه ❣
که بلده حتی از راه های دور هم ❣
حالت رو خوب کنه ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
واسم مهم نیست ❣
چقد آدم تو دنیا وجود داره ❣
من تورو میخوام ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
همیشه نیاز به گفتن نیست❣
دوست داشتن رو از چشمای❣
آدما میشه فهمید ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
چه خوب❣
که میانِ این همه دلتنگی❣
و دل آشوبی ، تو هستی❣
که هنوز خوب میخندی 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_65 با خجالت از جلوي چشم بقيه دور شديم و رفتيم طبقه ي بالا. مامان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_66
_ اولا كه نسرين خانم نه و مامان نسرين،دوما تعارف و بذار كنار من دلم ميخواد امشب و اينجا باشي،همين الانم ميرم با آذر جون حرف ميزنم كه اجازه بده بموني
و با مكث ادامه داد:
_ خوبه؟
ديگه نميدونستم بايد چي بگم كه فقط يه لبخند الكي زدم و ملتمسانه به جاويد نگاه كردم كه بتونه مادرش رو منصرف كنه اما در عين تعجب جاويد فقط نگاه كرد و حرفي نزد!
با ديدن سكوت ما،نسرين خانم يه شوميزِ حريرِ سفيد رنگ از توي اتاق روبه رو آورد و داد دستم:
_ چند روز پيش اين و واسه ارغوان خريدم اما حالا هديه ميدم به تو و بعدا جفتش و واسه اون ميخرم،من و عماد ميريم بيرون اين لباس و بپوش و بيا عزيزم
و قبل از اينكه من حرفي بزنم همراه جاويد از اتاق رفت بيرون.
نگاهي به شوميزي كه از جلو تا روي كمرم بود و از پشت بلند بود و درعين سادگي فوق العاده شيك بود انداختم و بعد پوشيدمش.
وقتي رفتيم پايين بابا و آقا بهزاد هم به جمع برگشته بودن و گرم تعريف بودن و از حرفاشون ميشد فهميد كه باهم بيليارد بازي كردن كه اينطور ميخنديدن و واسه دفعه ي بعد براي هم شاخ و شونه ميكشيدن!
به جمعشون اضافه شديم و دوباره حرف ها و خنده ها شروع شد و انگار مامان هم قضيه ي يك ربع پيش رو كاملا فراموش كرده بود كه اينطور ميگفت و ميخنديد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
اگه صد تا بهتر از تو هم باشه ❣
بازم قلبم واسه ی تو میزنه عشقم ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عشق شعبه ی دیگری ندارد...❣
به جز چشم های تو.....❣
که راه به راه...❣
برایم...❣
ناز می فروشی...❣
و هی ناز می فروشی...❣
و دلم را می بَری...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_66 _ اولا كه نسرين خانم نه و مامان نسرين،دوما تعارف و بذار كنار م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_67
بين همين خنده ها مامان نسرين بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مطرح و كرد و نميدونم شايد توي رودروايسي اما مامان و بابا قبول كردن و ساعت از ١٢ميگذشت كه عزم رفتن كردن و بلند شدن.
حالا مثل صاحبخونه ها هرچند با خجالت اما همراه خانواده ي جاويدي كه حالا ديگه تصميم داشتم به اسم كوچيكش يعني عماد صداش كنم،داشتم مامان اينارو بدرقه ميكردم كه يهو آوا تو گوشم گفت:
_ حواست باشه واسه تو راهي من،همبازي نياري
و آروم خنديد كه با مشت زدم به بازوش و براي اينكه تابلو بازي نشه،باهاش خداحافظي كردم...
مامان اينا كه رفتن ،
انگار جلوي در خشك شده بودم و بدجوري احساس غربت ميكردم و معذب بودم كه همه باهم به داخل سالن برگشتيم و پدر عماد،
آقا بهزاد ،با مهربوني شب بخيري گفت و رفت يكي دوساعتي استراحت كنه و بعد بريم دنبال ارغوان.
به همراه نسرين خانم رفتيم به آشپز خونه و نسرين جون برامون آبميوه آورد و شروع كرد به تعريف از خاطرات بچگي عماد و ارغوان و حسابي خندوندمون،
بماند كه يه جاهاييش رو فقط عماد حرص خورد و سرش رو انداخت پايين!
بعد از كلي تعريف و خنده نگاهم به ساعت افتاد ٢:٠٠نصفه شب رو نشون ميداد،
و انگار نسرين خانم هم متوجه ساعت شد كه از جاش بلند شد تا بره آقا بهزاد و بيدار كنه كه بريم دنبال ارغوان.
نسرين جون كه رفت سراغِ آقا بهزاد،
صورتم رو چرخوندم به سمت عماد و گفتم:
_اگه مامانت يه كم ديگه تعريف ميكرد ميفهميدم تا چند سالگي شب ادراري داشتيا!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
یه جوری حل شدی تو زندگیم❣
که هیچ نیرویی نمیتونه جدات کنه…!💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_67 بين همين خنده ها مامان نسرين بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_68
و بعد يه لبخند حرص درار زدم...
كه اداي خنديدنم و درآورد و از روي صندلي بلند شد:
_ پاشو بريم آماده شيم
از روي صندلي كه بلند شدم تازه متوجه لباس تنم شدم كه هيچ جوره مناسب بهار نبود :
_ من با...بااين لباس بيام؟!
نگاهي بهم انداخت و گفت:
_ نه مانتوت ديگه خشك شده
و پشت سر عماد راه افتادم تا برم طبقه ي بالا و آماده بشم كه ديدم نسرين خانم و آقا بهزاد آماده شدن و با عجله دارن از پله ها ميان پايين!
سر پله ايستاديم و با تعجب نگاهشون كرديم كه آقا بهزاد ايستاد و گفت:
_ همين الان ارغوان زنگ زد و گفت پروازش نشسته و توي فرودگاه معطل شده تا شما آماده شيد طول ميكشه ما ميريم دنبالش،شما بمونيد خونه!
و بعد با لبخند نگاهم كرد كه حرفي نزدم و با خداحافظي نسرين جون،خيلي سريع از خونه زدن بيرون.
در كه بسته شد سر چرخوندم و با ديدنِ عماد كه يه پله از من بالاتر وايساده بود و چشم دوخته بود بهم،
تازه فهميدم كه حالا كسي جز من و عماد توي اين خونه نيست...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق من ❣
تو مرد روزهای همیشه ای ❣
روزهای سخت ،❣
تلخ و شیرین ❣
همیشه بودی ❣
همیشه هستی مثل کوه ❣
و این برایم نهایت ❣
خوشبختی بی وصفی است ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
فکر صدا زدن نامه من ❣
با نام خانوادگی تو ❣
دل ضعفه ایست که ❣
خدا کند خوب نشود 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ميگذارمت روى چشمانم...❣
و اين شهر را با تو قدم ميزنم ❣
مجبورشان ميكنم ❣
تا براى دوست داشتنمان اسپند دود كنند!❣
كور شود چشم حسودان...❣
لال شود زبان بدخواهان...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خمر من و خمار من❣
باغ من و بهار من❣
خواب من و قرار من❣
بیتو به سر نمیشود💕❣💕
#مولانا
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_68 و بعد يه لبخند حرص درار زدم... كه اداي خنديدنم و درآورد و از ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_69
نگاهش بدجوري اذيتم ميكرد...
سرم و انداختم پايين و خواستم از پله ها بيام پايين كه صداش و پشت سرم شنيدم:
_ كجا؟!
آب دهنم و به سختي قورت دادم و بدون اينكه برگردم گفتم:
_ همينجا منتظر اومدنشون ميمونم
و از پله ها اومدم پايين كه صداي خنده هاش توي خونه پيچيد:
_ يعني ميخواي بگي دوساعت ميخواي تك و تنها منتظر مامان اينا بشيني؟!
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_ مشكلش چيه؟!
شونه اي بالا انداخت:
_ هيچي،فقط از جايي كه من ميخوام برم بخوابم گفتم شايد اين پايين تنهايي بترسي!
نگاهي به سر تا سر خونه انداختم...
انقدر بزرگ بود كه اگه ميخواستم از جلوي در ورودي تا انتهاش و برم كلي طول ميكشيد و همين باعث شد تا يه كم بترسم كه عماد لبخند مسخره اي زد و برام دست تكون داد:
_ شب بخير!
و راه افتاد بره بالا كه مثل بچه ها گفتم:
_ من...من تنهايي ميترسم
همينطور كه برگشته بود جواب داد:
_ ميتوني بياي تو اتاقم!
با شنيدن اين حرفش و بعدهم يادآوري بوسه ي چند ساعت پيش دو دل شدم...
و با خودم فكر كردم اگه بخواد كاري بكنه چي؟!
و ذهنم به سمت و سوهايي كشيده شد كه شايد در عين خنده دار بودن ترسناك هم بود...
با طولاني شدن سكوتم برگشت به سمتم و از پله ها اومد پايين و روبه روم وايساد:
_ راه بيفت بريم بالا،مامان بياد ببينه اينجا تنها نشستي دمار از روزگار من درمياره
و بعد بدون اينكه منتظر جوابم بمونه دستم رو گرفت و پشت سر خودش من و از پله ها كشوند بالا!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ازت نمیگذرم ❣
از خودم میگذرم ❣
از اطرافیانم میگذرم ❣
از زندگیم میگذرم ❣
ولی ....❣
محاله از تو بگذرم ...😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣