eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
445 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_66 _ اولا كه نسرين خانم نه و مامان نسرين،دوما تعارف و بذار كنار م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بين همين خنده ها مامان نسرين بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مطرح و كرد و نميدونم شايد توي رودروايسي اما مامان و بابا قبول كردن و ساعت از ١٢ميگذشت كه عزم رفتن كردن و بلند شدن. حالا مثل صاحبخونه ها هرچند با خجالت اما همراه خانواده ي جاويدي كه حالا ديگه تصميم داشتم به اسم كوچيكش يعني عماد صداش كنم،داشتم مامان اينارو بدرقه ميكردم كه يهو آوا تو گوشم گفت: _ حواست باشه واسه تو راهي من،همبازي نياري و آروم خنديد كه با مشت زدم به بازوش و براي اينكه تابلو بازي نشه،باهاش خداحافظي كردم... مامان اينا كه رفتن ، انگار جلوي در خشك شده بودم و بدجوري احساس غربت ميكردم و معذب بودم كه همه باهم به داخل سالن برگشتيم و پدر عماد، آقا بهزاد ،با مهربوني شب بخيري گفت و رفت يكي دوساعتي استراحت كنه و بعد بريم دنبال ارغوان. به همراه نسرين خانم رفتيم به آشپز خونه و نسرين جون برامون آبميوه آورد و شروع كرد به تعريف از خاطرات بچگي عماد و ارغوان و حسابي خندوندمون، بماند كه يه جاهاييش رو فقط عماد حرص خورد و سرش رو انداخت پايين! بعد از كلي تعريف و خنده نگاهم به ساعت افتاد ٢:٠٠نصفه شب رو نشون ميداد، و انگار نسرين خانم هم متوجه ساعت شد كه از جاش بلند شد تا بره آقا بهزاد و بيدار كنه كه بريم دنبال ارغوان. نسرين جون كه رفت سراغِ آقا بهزاد، صورتم رو چرخوندم به سمت عماد و گفتم: _اگه مامانت يه كم ديگه تعريف ميكرد ميفهميدم تا چند سالگي شب ادراري داشتيا! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
یه جوری حل شدی تو زندگیم❣ که هیچ نیرویی نمیتونه جدات کنه…!💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
صدای گام های تو ❣ ضربان زندگی من است !💕❣💕 ‌‌ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_67 بين همين خنده ها مامان نسرين بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و بعد يه لبخند حرص درار زدم... كه اداي خنديدنم و درآورد و از روي صندلي بلند شد: _ پاشو بريم آماده شيم از روي صندلي كه بلند شدم تازه متوجه لباس تنم شدم كه هيچ جوره مناسب بهار نبود : _ من با...بااين لباس بيام؟! نگاهي بهم انداخت و گفت: _ نه مانتوت ديگه خشك شده و پشت سر عماد راه افتادم تا برم طبقه ي بالا و آماده بشم كه ديدم نسرين خانم و آقا بهزاد آماده شدن و با عجله دارن از پله ها ميان پايين! سر پله ايستاديم و با تعجب نگاهشون كرديم كه آقا بهزاد ايستاد و گفت: _ همين الان ارغوان زنگ زد و گفت پروازش نشسته و توي فرودگاه معطل شده تا شما آماده شيد طول ميكشه ما ميريم دنبالش،شما بمونيد خونه! و بعد با لبخند نگاهم كرد كه حرفي نزدم و با خداحافظي نسرين جون،خيلي سريع از خونه زدن بيرون. در كه بسته شد سر چرخوندم و با ديدنِ عماد كه يه پله از من بالاتر وايساده بود و چشم دوخته بود بهم، تازه فهميدم كه حالا كسي جز من و عماد توي اين خونه نيست... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق من ❣ تو مرد روزهای همیشه ای ❣ روزهای سخت ،❣ تلخ و شیرین ❣ همیشه بودی ❣ همیشه هستی مثل کوه ❣ و این برایم نهایت ❣ خوشبختی بی وصفی است ...💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
فکر صدا زدن نامه من ❣ با نام خانوادگی تو ❣ دل ضعفه ایست که ❣ خدا کند خوب نشود 💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ┄•●❥ @Cafe_Lave
ميگذارمت روى چشمانم...❣ و اين شهر را با تو قدم ميزنم ❣ مجبورشان ميكنم ❣ تا براى دوست داشتنمان اسپند دود كنند!❣ كور شود چشم حسودان...❣ لال شود زبان بدخواهان...💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
خمر من و خمار من❣ باغ من و بهار من❣ خواب من و قرار من❣ بی‌تو به سر نمی‌شود💕❣💕 ‌ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_68 و بعد يه لبخند حرص درار زدم... كه اداي خنديدنم و درآورد و از ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نگاهش بدجوري اذيتم ميكرد... سرم و انداختم پايين و خواستم از پله ها بيام پايين كه صداش و پشت سرم شنيدم: _ كجا؟! آب دهنم و به سختي قورت دادم و بدون اينكه برگردم گفتم: _ همينجا منتظر اومدنشون ميمونم و از پله ها اومدم پايين كه صداي خنده هاش توي خونه پيچيد: _ يعني ميخواي بگي دوساعت ميخواي تك و تنها منتظر مامان اينا بشيني؟! سري به نشونه ي تاييد تكون دادم: _ مشكلش چيه؟! شونه اي بالا انداخت: _ هيچي،فقط از جايي كه من ميخوام برم بخوابم گفتم شايد اين پايين تنهايي بترسي! نگاهي به سر تا سر خونه انداختم... انقدر بزرگ بود كه اگه ميخواستم از جلوي در ورودي تا انتهاش و برم كلي طول ميكشيد و همين باعث شد تا يه كم بترسم كه عماد لبخند مسخره اي زد و برام دست تكون داد: _ شب بخير! و راه افتاد بره بالا كه مثل بچه ها گفتم: _ من...من تنهايي ميترسم همينطور كه برگشته بود جواب داد: _ ميتوني بياي تو اتاقم! با شنيدن اين حرفش و بعدهم يادآوري بوسه ي چند ساعت پيش دو دل شدم... و با خودم فكر كردم اگه بخواد كاري بكنه چي؟! و ذهنم به سمت و سوهايي كشيده شد كه شايد در عين خنده دار بودن ترسناك هم بود... با طولاني شدن سكوتم برگشت به سمتم و از پله ها اومد پايين و روبه روم وايساد: _ راه بيفت بريم بالا،مامان بياد ببينه اينجا تنها نشستي دمار از روزگار من درمياره و بعد بدون اينكه منتظر جوابم بمونه دستم رو گرفت و پشت سر خودش من و از پله ها كشوند بالا! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼