❤️ 😍 درست شدن همه چی باعث حال خوب هممون بود، خانواده با دورهم بودن و با دل خوش زندگی کردن معنی پیدا میکرد، کینه و کدورت هرچقدر بزرگ نمیتونست جلوی محبت و دوست داشتن، جلوی خوبی و گذشت حرفی برای گفتن داشته باشه! بخشیدن و بخشیده شدن درس شیرینی بود، درسی که داشتم با نمره خوبی پاسش میکردم! شاید عوض شده بودم، شاید اون دختر سر به هوا یه آدم دیگه شده بود، نمیدونم... اما از همه چی راضی بودم، از این تغییر فکر و عقیده از اینکه فقط به فکر خودم نبودم و با لجبازی سعی نکرده بودم در کدورتهای پیش اومده رو تا زمان نا معلومی ادامه بدم راضی بودم! کل روز روی نوار خوشبختی گذشت، مثل پروانه تو خونه میچرخیدم، خستگی جایی نداشت تو حال امروزم، فقط دلم میخواست محسن از سرکار برگرده دلم میخواست از حس خوبم بدونه! مرضیه دم عصر به خونه مامانش برگشت، آقا مجتبی هم تموم این مدت فقط واسه سر زدن به بابا میومد خونه و کنار مرضیه و ستایش خونه مادرخانمش سر میکرد، وسایل شام و آماده کردم و تو گلو صدام و صاف کردم و روبه بابایی که با بهتر شدن حالش از اتاق بیرون اومده بود و حالا داشت تلویزیون میدید گفتم: _زهرا سختشه تا پایین بیاد، شام و بالا بخوریم ازش لبخند دیدم، از مردی که فکر میکردم هیچوقت روی خوش بهم نشون نمیده: _آره همینکار و میکنیم و بلند شد و به سمتم اومد: _وسایل و بده من ببرم بالا 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟