#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_394
محسن انقدر خندیده بود که رنگ پوستش به سرخی میزد و چال گونه هاش تبدیل به دوتا گودال شده بود بااین حال
گفت:
_تن مولانا رو تو گور لرزوندی
جواب دادم:
_چیزی نگفتم که،
فقط میخوام تو رو سوق بدم به سمت خرید
بینیش و بالا کشید:
_از دست تو
تو یه خیابون نسبتا شلوغ راهی قدم زدن شدیم،
هوای گرم و خوب امروز برای یه عصر تابستونی پر انرژی عالی بود که راه افتادیم،
دستم و که دور بازوش قفل کردم متعجب نگاهم کرد:
_چیکار میکنی
نگاهم بهش بیشتر از اون تعجب داشت:
_دستت و گرفتم!
جواب داد:
_نکن زشته
نق زدم:
_محسن، چیش زشته؟
سری به اطراف چرخوند:
_خدا امروز و بخیر بگذرونه، این از لباس بی آستین اینم از این سوسول بازی و دست گرفتن!
با دلخوری ازش فاصله گرفتم:
_خوبه الی؟
با چند قدم فاصله کنارش ایستاده بودم که گفت:
_سربه سر من نزار
پوفی کشیدم:
_جون به جونت کنن همون بچه بسیجیِ...
نزاشت حرفم و بزنم:
_ لا اله الا الله...
بی توجه بهش شروع کردم به قدم زدن،
ظاهرم و بی تفاوت به محسن و حواس جمع به ویترین مغازه ها نشون دادم که صداش و پشت سرم شنیدم:
_یه زن خوب هیچوقت وسط خیابون با شوهرش بحث نمیکنه
نگاه سردم به سمتش چرخید:
_ولی یه مرد خوب وسط خیابون میزنه تو ذوق زنش!
لبخند کجی زد:
_یه زن خوب رو حرف شوهرش حرف نمیزنه!
نفس عمیقی کشیدم:
_ترجیح میدم زن بدی باشم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟