❤️ 😍 انقدر زورم گرفته بود که فقط بلند بلند داشتم نفس میکشیدم و محسن که شاهد آتیشی شدنم بود کم کم خنده هاش فروکش کرد: _به نظرم بهتره تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزنیم. سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم: _به نظرم بهتره کل امشب صدات و نشنوم گفتم و رو ازش گرفتم هر چند که صدای خنده های ریز ریزش همچنان به گوشم میرسید... با رسیدن به خونه قبل از محسن راهی شدم و جلوی درآسانسور منتظر پایین اومدنش موندم که کنارم ظاهر شد: _یه رستوران ارزشش و نداره که آدم شوهرش و تو پارکینگ ول کنه و با قهر بره سمت خونه! با رسیدن آسانسور به پایین نگاه معناداری به محسن انداختم و بعد سوار آسانسور شدم، ناراحتیم اونقدری نبود که داشتم براش ادا درمیاوردم، بیشتر داشتم اذیتش میکردم به تلفی اذیت کردنهاش! کلید و از توی کیفم درآوردم و به محض خروج از آسانسور به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم، خونه غرق در تاریکی بود اما همینکه خواستم دست ببرم به سمت کلید برق صدای "تولدت مبارک" آشنایی به گوشم خورد و بعد خونه روشن شد، باورم نمیشد... هنوز داشتم صدا رو مرور میکردم... صدای مامان بود! هنوز مات صدا بودم که چشم هام آدم هایی و روبه روم حس کرد، سر که بلند کردم همه بودن، خانواده محسن، مامان و بابا باورم نمیشد... تم تولد و بادکنک هایی که ست با تم،به رنگ نقره ای و صورتی بودن، هیچکدوم باور کردنی نبود؛ حتی گیج کننده تر از وقتی بود که فهمیدم محسن بلیت کنسرت گرفته... هیجان زیاد حتی زبونم روهم بند آورده بود که مامان جلوتر اومد و چشمهای پنهان شده پشت جلد اشکش روبهم دوخت و بی هوا من و به آغوش کشید: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟