❤️ 😍 غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد، باز هم حالش ناخوش بود. با عجله از تخت بیرون پریدم، صبح شده بود، نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم: _بیا آماده شو بریم بیمارستانه و سریع لباس به تنم کردم. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم: _احتمال غذاها یه موردی داشته شالش و انداخت رو سرش: _نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم. فقط دو ساعت وقت داشتم، باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره، بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم. نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم: _عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _اینطوری که نمیشه، میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟ هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد. حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار... با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم، غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد، حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید: _سلام جواب سلامش و دادم و گفتم: _بهتری؟ اومدی خونه؟ قبل از هر حرفی خندید، خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد: _خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه باشه ای گفتم: _شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه دوباره خندید: _انقدر نگرانمی؟ لبخند کجی زدم: _نگرانت بودم، ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام اوهوم گفتنش به گوشم رسید: _من خوبم، خیلی خوبم... شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر نفس عمیقی کشیدم: _چشم، امر دیگه ای باشه؟ طول کشید تا جواب داد: _دیگه هیچی، فقط زود بیا خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود، دیگه نگرانی ای نداشتم. خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟