#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_407
غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد،
باز هم حالش ناخوش بود.
با عجله از تخت بیرون پریدم،
صبح شده بود،
نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم:
_بیا آماده شو بریم بیمارستانه
و سریع لباس به تنم کردم.
رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم:
_احتمال غذاها یه موردی داشته
شالش و انداخت رو سرش:
_نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم.
فقط دو ساعت وقت داشتم،
باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره،
بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم.
نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم:
_عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_اینطوری که نمیشه،
میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟
هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد.
حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار...
با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم،
غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد،
حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم،
چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید:
_سلام
جواب سلامش و دادم و گفتم:
_بهتری؟ اومدی خونه؟
قبل از هر حرفی خندید،
خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد:
_خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه
باشه ای گفتم:
_شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه
دوباره خندید:
_انقدر نگرانمی؟
لبخند کجی زدم:
_نگرانت بودم،
ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام
اوهوم گفتنش به گوشم رسید:
_من خوبم، خیلی خوبم...
شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر
نفس عمیقی کشیدم:
_چشم، امر دیگه ای باشه؟
طول کشید تا جواب داد:
_دیگه هیچی، فقط زود بیا
خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود،
دیگه نگرانی ای نداشتم.
خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟