🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_74
نسرين جون و آقا بهزاد چند دقيقه اي اومدن پيشمون و بعد از جايي كه ساعت حوالي ٤.٣٠صبح بود و ديگه نايي واسه بيدار موندن نداشتن رفتن تا بخوابن و بعد از چند دقيقه هم،
ارغوان كه چشم هاش تموم خستگيش رو لو ميدادن از روي تخت بلند شد و گفت:
_خيلي دوست دارم يه ريز تا خود ظهر باهم حرف بزنيم ولي بدجوري خستم من برم يه چند ساعتي بخوابم!
و بعد با گفتن شب بخير از اتاق زد بيرون و رفت به اتاق خودش كه روبه روي اتاق عماد قرار داشت.
با رفتنِ ارغوان عماد هم رفت دستشويي و حالا من جلوي درِ اتاق عماد ايستاده بودم و حتي نميدونستم امشب رو بايد كجا بخوابم چون فكر ميكردم با ارغوان تو يه اتاق ميخوابم و حالا از جايي كه اون فكر ميكرد من و عماد خيلي باهم خوبيم،باهم تنهامون گذاشته بود!
ماتم زده به ديوار تكيه داده بودم و تو فكر بودم كه عماد از دستشويي توي راهرو اومد بيرون و نگاهي بهم انداخت و رفت توي اتاقش
منتظر بودم در اتاقش رو ببنده و باخيال راحت بخوابه اما اينطور نشد و صداش به گوشم رسيد:
_ نكنه ميخواي تو راهرو بخوابي؟!
سرم و بردم تو اتاق و گفتم:
_ تو فكر بهتري داري؟
كه خنديد و همزمان با دراز كشيدن رو تخت گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼