eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
347 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_73 تا جايي كه ميتونستن همو بوسيدن و قربون صدقه ي هم رفتن! باورم ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نسرين جون و آقا بهزاد چند دقيقه اي اومدن پيشمون و بعد از جايي كه ساعت حوالي ٤.٣٠صبح بود و ديگه نايي واسه بيدار موندن نداشتن رفتن تا بخوابن و بعد از چند دقيقه هم، ارغوان كه چشم هاش تموم خستگيش رو لو ميدادن از روي تخت بلند شد و گفت: _خيلي دوست دارم يه ريز تا خود ظهر باهم حرف بزنيم ولي بدجوري خستم من برم يه چند ساعتي بخوابم! و بعد با گفتن شب بخير از اتاق زد بيرون و رفت به اتاق خودش كه روبه روي اتاق عماد قرار داشت. با رفتنِ ارغوان عماد هم رفت دستشويي و حالا من جلوي درِ اتاق عماد ايستاده بودم و حتي نميدونستم امشب رو بايد كجا بخوابم چون فكر ميكردم با ارغوان تو يه اتاق ميخوابم و حالا از جايي كه اون فكر ميكرد من و عماد خيلي باهم خوبيم،باهم تنهامون گذاشته بود! ماتم زده به ديوار تكيه داده بودم و تو فكر بودم كه عماد از دستشويي توي راهرو اومد بيرون و نگاهي بهم انداخت و رفت توي اتاقش منتظر بودم در اتاقش رو ببنده و باخيال راحت بخوابه اما اينطور نشد و صداش به گوشم رسيد: _ نكنه ميخواي تو راهرو بخوابي؟! سرم و بردم تو اتاق و گفتم: _ تو فكر بهتري داري؟ كه خنديد و همزمان با دراز كشيدن رو تخت گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 همه چی فراموشم شده بود الا حال گیری از آدمی که هم دیشب ناراحتم کرده بود و هم امشب، میخواستم تن به این محرم شدن بدم، کاری کنم عاشقم شه و بعد تیر خلاص! برنامه ها واسش داشتم، کاری میکردم روزی 100 بار بابت این دو شب و این دوبار که ناراحتم کرده بود به غلط کردن بیفته! نشستم رو مبل سه نفره خالی و منتظر چشم دوختم به محسن که با قیافه گرفته اومد سمتم و کلافه خودش و انداخت رو مبل، هیچکس حتی فکرش رو هم نمیکرد که محسن ناراحت باشه یا ناراضی چون مثلا خودش من و انتخاب کرده بود و حالا دلیلی بر ناراحتی نبود! حالا همه چی آماده بود و حاجی هم قصد وقت تلف کردن نداشت که شروع کرد به خوندن خطبه گوشه چشمی نگاهی به محسن انداختم با اخم زل زده بود به یه نقطه نامعلوم اما انگار متوجه نگاهم شد که زیر لب گفت: _بله رو بگو! تازه به خودم اومدم و بی توجه به لحن محسن که در عین سرد بودن ترسی هم به جونم انداخت رو کردم سمت حاج آقا صبری و وقتی نگاه منتظرش و دیدم با جواب بله خودم و محسن و وارد بازی ای که بابد برندش میشدم کردم! همه خوشحال از این وصلیت گرم بگو بخند و خوردن شیرینی بودن و فقط من و محسن بودیم که مثل برج زهرمار بین خانواده ها نشسته بودیم که کرمم گرفت و آروم گفتم: _واسه من که کاری نداره بهم زدن این نامزدی و محرمیت موقتی، ولی تو چی نگران حرف مردم نیستی؟ و زل زدم تو چشماش: _نگرانی آبروت، بچه بسیجی! نفرت و تو عمق چشماش میخوندم، جواب داد: _بد واست گرون تموم میشه! و با پوزخند رو ازم گرفت و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اواخر این مهمونی، با رسیدن به آخر شب بابا نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم حاج آقا با لبخند جواب داد: _حالا که سر شبه، ولی هر طور مایلید و بساط خداحافظی داشت ردیف میشد و بلند شده بودیم واسه رفتن که یهو محسن گلویی صاف کرد و گفت: _اگه اجازه بدید الناز خانم امشب بمونن اینجا، فردا صبح زود یه مراسم داریم، دلم میخواد ایشون و به دوستان اون مراسم معرفی کنم بااین حرف محسن چشمام چهارتا شد و زل زدم به بابا، با چشمام داشتم التماسش میکردم که قبول نکنه گفت: _چی بگم والا، الناز غزیزم اگه دوست داری بمون! و همه چی و انداخت گردن خودم و البته منم کسی نبودم که بخوام تعارف کنم واسه همین دهن باز کردم تا محسن و تو این مسئله ناکام بزارم که پیش دستی کرد و یه قدم بهم نزدیک تر شد: _فکر نمیکنم الناز خانم مخالف باشن و مهربون نگاهم کرد: _خودشون هم مشتاقن واسه مراسم صبح! بدنم گر گرفته بود و تو بد وضعیتی گیر کرده بودم، نه راه پیش داشتم و نه راه پس که بابا حرف محسن و تایید کرد: _خیلی خب، پس ما میریم و این رفتن و خداحافظی بابا یعنی موندن من تو این قصر و کنار این خولی که معلوم نبود چه نقشه ای واسم داشت... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با این دختره ریختی روهم؟ رنگ از صورت شریف پرید، آروم سرم و به عقب چرخوندم، یزدانی سرش تو گوشیش بود و حتی به ما نگاهم نمیکرد که ادامه داد: _اوه اوه چه عکسایی هم ازتون گرفتن، ناقلا نباید به من میگفتی این دختره دلت و برده و شروع کرد به خندیدن: _ببین چجوری تو بیمارستان بالا سرش وایساده و با چشمای نگرانش زل زده بهش! قدم برمیداشت به سمت جلو اما سر واموندش تو اون گوشی و عکسایی که ندیده بودم بود که همزمان با ادامه دادن چرت و پرتاش کم کم سرش و بالا گرفت: _امون از دستت شهین یا به قول بقیه شریف... و هرهر خندید که قبل از راست شدن گردنش شریف داد زد: _آقای یزدانی معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ یزدانی که حالا تازه سر بلند کرده بود با دیدن ما به رنگ لبو سرخ شد و گوشیش و پایین آورد: _شما این جایید خانم علیزاده؟ و قبل از اینکه به من مهلت جواب دادن بده رو به شریف ادامه داد: _فکر کردم تنهایید، معذرت میخوام! و عین دیروز فلنگ و بست و رفت، اصلا انگار اینجا همه یه تختشون کم بود، اون از شریف که به جای حل مشکل از اینکه تیپ مورد علاقه اش نیستم میگفت، اون از کارمندا که همچین مزخرفاتی و پخش کرده بودن و این هم از یزدانی که شریف و شهین صدا میزد و تو گفتن چرت و پرت هم حسابی استعداد داشت! مخم داشت سوت میکشید،