eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ فقط پیش تو آرومم ❣ فقط با تو جهان خوبه ❣ چقدر بد عادتم کردی ❣ نباشی حالم آشوبه 💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
آهای ناز نمک دار❣ منم عاشق تب دار❣ ببین دل تو دلم نیست❣ واسه لحظه دیدار💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_72 عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 تا جايي كه ميتونستن همو بوسيدن و قربون صدقه ي هم رفتن! باورم نميشد آدمي كه داشت به ارغوان دورت بگردم و دلم برات تنگ شده بود و...ميگفت،عماد باشه و فقط با حسودي زل زده بودم بهشون كه حالا انگار بين خوش و بششون چشم ارغوان به من افتاد و با لبخند به سمتم اومد، كه از روي تخت بلند شدم و خيلي صميمي هم و بغل كرديم: _ سلام عزيزدلم از آغوش هم كه جدا شديم با يادآوري چند دقيقه ي قبل كه در اتاق باز شد با خجالت جواب دادم: _ سلام،خوشبختم از آشناييتون اما نه! اين دختر گرم تر از اين حرفا بود كه نگاهي به صورتم انداخت و دوباره بغلم كرد: _ فكر نميكردم عماد انقدر خوش سليقه باشه! صداي پورخند عماد باعث شد بهش نگاه كنيم: _سليقه؟!بهتره از مامان بابا تشكر كني،لقمه ايه كه اونا برام گرفتن چشماي ارغوان ريز شد و با ابرو به تخت اشاره كرد و گفت: _مثل اينكه لقمهه خيلي به دهنت خوشمزه اومده از اين حرفش با اينكه خجالت كشيدم اما نتونستم جلوب خنده امو بگيرم و با ارغوان قهقه ميزديم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸
❣ تضمین می کند ❣ خوشبختی دلم را ...😍💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
فكرش را بكن ❣ همه ي پزشكان، بوسيدن يار را ، ❣ بوييدن يار را ❣ تجويز ميكردند❣ آخ كه بيماري عجيب ميچسبيد 😍💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تو انقدز جاذبہ دارے❣ کہ یہ لحظہ نمیذارے❣ من از فڪرت رها باشم...💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
‏دستِ خودت نیستا ❣ جون به جونت کنن ❣ خواستنی هستی ...😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تمامِ چیزی که الان نیاز دارم ❣ فقط یه لحظه بودنته ...💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تو تماما براے منے❣ من قصہ تو را ❣ تا ابد اینگونہ آغاز میڪنم:❣ یڪے بود هنوزم هست ❣ خدایا همیشہ باشد...💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_73 تا جايي كه ميتونستن همو بوسيدن و قربون صدقه ي هم رفتن! باورم ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نسرين جون و آقا بهزاد چند دقيقه اي اومدن پيشمون و بعد از جايي كه ساعت حوالي ٤.٣٠صبح بود و ديگه نايي واسه بيدار موندن نداشتن رفتن تا بخوابن و بعد از چند دقيقه هم، ارغوان كه چشم هاش تموم خستگيش رو لو ميدادن از روي تخت بلند شد و گفت: _خيلي دوست دارم يه ريز تا خود ظهر باهم حرف بزنيم ولي بدجوري خستم من برم يه چند ساعتي بخوابم! و بعد با گفتن شب بخير از اتاق زد بيرون و رفت به اتاق خودش كه روبه روي اتاق عماد قرار داشت. با رفتنِ ارغوان عماد هم رفت دستشويي و حالا من جلوي درِ اتاق عماد ايستاده بودم و حتي نميدونستم امشب رو بايد كجا بخوابم چون فكر ميكردم با ارغوان تو يه اتاق ميخوابم و حالا از جايي كه اون فكر ميكرد من و عماد خيلي باهم خوبيم،باهم تنهامون گذاشته بود! ماتم زده به ديوار تكيه داده بودم و تو فكر بودم كه عماد از دستشويي توي راهرو اومد بيرون و نگاهي بهم انداخت و رفت توي اتاقش منتظر بودم در اتاقش رو ببنده و باخيال راحت بخوابه اما اينطور نشد و صداش به گوشم رسيد: _ نكنه ميخواي تو راهرو بخوابي؟! سرم و بردم تو اتاق و گفتم: _ تو فكر بهتري داري؟ كه خنديد و همزمان با دراز كشيدن رو تخت گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼