#عشق_جان ❣
فقط پیش تو آرومم ❣
فقط با تو جهان خوبه ❣
چقدر بد عادتم کردی ❣
نباشی حالم آشوبه 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آهای ناز نمک دار❣
منم عاشق تب دار❣
ببین دل تو دلم نیست❣
واسه لحظه دیدار💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_72 عادتم بود سرم رو كه روي بالشت ميذاشتم خوابم ميگرفت و حالا با ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_73
تا جايي كه ميتونستن همو بوسيدن و قربون صدقه ي هم رفتن!
باورم نميشد آدمي كه داشت به ارغوان
دورت بگردم و دلم برات تنگ شده بود و...ميگفت،عماد باشه و فقط با حسودي زل زده بودم بهشون كه حالا انگار بين خوش و بششون چشم ارغوان به من افتاد و با لبخند به سمتم اومد،
كه از روي تخت بلند شدم و خيلي صميمي هم و بغل كرديم:
_ سلام عزيزدلم
از آغوش هم كه جدا شديم با يادآوري چند دقيقه ي قبل كه در اتاق باز شد با خجالت جواب دادم:
_ سلام،خوشبختم از آشناييتون
اما نه!
اين دختر گرم تر از اين حرفا بود كه نگاهي به صورتم انداخت و دوباره بغلم كرد:
_ فكر نميكردم عماد انقدر خوش سليقه باشه!
صداي پورخند عماد باعث شد بهش نگاه كنيم:
_سليقه؟!بهتره از مامان بابا تشكر كني،لقمه ايه كه اونا برام گرفتن
چشماي ارغوان ريز شد و با ابرو به تخت اشاره كرد و گفت:
_مثل اينكه لقمهه خيلي به دهنت خوشمزه اومده
از اين حرفش با اينكه خجالت كشيدم اما نتونستم جلوب خنده امو بگيرم و با ارغوان قهقه ميزديم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
فكرش را بكن ❣
همه ي پزشكان، بوسيدن يار را ، ❣
بوييدن يار را ❣
تجويز ميكردند❣
آخ كه بيماري عجيب ميچسبيد 😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تو انقدز جاذبہ دارے❣
کہ یہ لحظہ نمیذارے❣
من از فڪرت رها باشم...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دستِ خودت نیستا ❣
جون به جونت کنن ❣
خواستنی هستی ...😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تمامِ چیزی که الان نیاز دارم ❣
فقط یه لحظه بودنته ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تو تماما براے منے❣
من قصہ تو را ❣
تا ابد اینگونہ آغاز میڪنم:❣
یڪے بود هنوزم هست ❣
خدایا همیشہ باشد...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_73 تا جايي كه ميتونستن همو بوسيدن و قربون صدقه ي هم رفتن! باورم ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_74
نسرين جون و آقا بهزاد چند دقيقه اي اومدن پيشمون و بعد از جايي كه ساعت حوالي ٤.٣٠صبح بود و ديگه نايي واسه بيدار موندن نداشتن رفتن تا بخوابن و بعد از چند دقيقه هم،
ارغوان كه چشم هاش تموم خستگيش رو لو ميدادن از روي تخت بلند شد و گفت:
_خيلي دوست دارم يه ريز تا خود ظهر باهم حرف بزنيم ولي بدجوري خستم من برم يه چند ساعتي بخوابم!
و بعد با گفتن شب بخير از اتاق زد بيرون و رفت به اتاق خودش كه روبه روي اتاق عماد قرار داشت.
با رفتنِ ارغوان عماد هم رفت دستشويي و حالا من جلوي درِ اتاق عماد ايستاده بودم و حتي نميدونستم امشب رو بايد كجا بخوابم چون فكر ميكردم با ارغوان تو يه اتاق ميخوابم و حالا از جايي كه اون فكر ميكرد من و عماد خيلي باهم خوبيم،باهم تنهامون گذاشته بود!
ماتم زده به ديوار تكيه داده بودم و تو فكر بودم كه عماد از دستشويي توي راهرو اومد بيرون و نگاهي بهم انداخت و رفت توي اتاقش
منتظر بودم در اتاقش رو ببنده و باخيال راحت بخوابه اما اينطور نشد و صداش به گوشم رسيد:
_ نكنه ميخواي تو راهرو بخوابي؟!
سرم و بردم تو اتاق و گفتم:
_ تو فكر بهتري داري؟
كه خنديد و همزمان با دراز كشيدن رو تخت گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼