. [ ۱۰ ] ● از وقتی بچه‌ها فهمیده بودند که من برادر خانم کاوه هستم، مهربانی شان نسبت به من بیشتر شده بود. یک روز تصادفی محمود را تو گوشه‌ی دنجی از پادگان دیدم. با کلی شک و تردید جلو رفتم، سلام و احوالپرسی کردم، شک و تردیدم از این بود که شاید باز هم تحویل نگیرد و سرد برخورد کند، ولی برعکس روزهای قبل دیدم گرم گرفت گفت: «حسن، تا میتونی اطراف من نیا و خیلی چیزها را از من نخواه!» آهی کشید و انگار که بخواهد حرف دلش را بگوید ادامه داد: «از اینها گذشته، وقتی تو هی بیایی پیش من، میترسم نتونم از پس فرماندهی و مسئولیتی که خدا و اهل بیت (ع) از من خواستند بر بیام و در نهایت، بین تو و بقیه تبعیض قائل بشم و خدای ناکرده، بکنم اون کاری رو که نباید.» ● حرفهایش عین یک مسکن آسمانی آرامم کرد. آن روز، وقتی خواستیم از هم جدا بشیم گفت: «مطمئن باش تو همون ارج و قربی رو پیش من داری که بقیه‌ی نیروها دارن، چه بسا که تو رو هم بیشتر دوست داشته باشم، من هر کسی رو به واحد اطلاعات و گردان‌های رزمی معرفی نمیکنم ... » روزهای بعد فهمیدم که چند نفر دیگر از اقوام و خویشان محمود تو تیپ خدمت میکنند، با کمی تحقیق دریافتم که محل خدمت هر کدام از آنها هم بدون استثناء، در گردان‌های رزمی است. 📚 ستاره‌های دنباله‌دار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۵۲. راوی: حسن عماد الاسلامی. 📱@Doc_d_moghadas .