بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران پریناز از بیماریش خبر نداشت ولی میدونستیم دیریازودمتوجه میشه،یک هفته ازترخیصش گذشته بودکه مادرش بهم زنگزدگفت بایدشیمی درمانی پریناز شروع کنیم..گفتم من نمیتونم از بیماریش چیزی بهش بگم اگرمیشه خودتون براش توضیح بدید.‌وقتی شب رفتم خونه دیدم پرینازرومبل نشسته داره تلویزیون نگاه میکنه.ازبچه هاثمین خبری نبود..من روکه دیدلبخندی بهم زدگفت خسته نباشی عزیزم،از جو خونه و رفتار پریناز استرس گرفتم البته این ترس استرس برای من چیزتازه ای نبود..چون تو این مدت هرلحظه اش یه اتفاق بد داشتم..رفتم کنارش نشستم گفتم خوبی دستام گرفت گفت خوبم نگران من نباش،یه نگاهی به دوراطراف انداختم گفتم چه خونه سوت کوره بچه هاکجان؟گفت باثمین رفتن خونه مامانم،تاخواستم بپرسم چرا،خودش گفتمیخوام امشب باهات تنهاباشم بعدازمدتهاشام دونفره بخوریم فیلم ببینیم باهم حرف بزنیم حرفهاش بوی خوبی نمیداد با تعجب نگاهش کردم..قبل ازاینکه موهام بریزه وزشت بشم یه شب خوب کنارت داشته باشم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir