🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 به زمین افتادم. آنقدر برای رهایی تلاش کردم که دیگر رمقی در تنم باقی نماند. با عجز و ناامیدی ، به صورت پدرم خیره شدم و با گریه چندین بار پشت سر هم صدایش زدم، دستم را به طرفش دراز کردم و از او کمک خواستم.اما کوچکترین حرکتی نکرد. از شدت خستگی دست از تلاش کشیدم و همانجا خود را رها کردم. با دیدن دستی مردانه که رو به رویم قرار گرفت، سر بلند کردم. صورتش را نمی دیدم. طوری بود که انگار صورت نداشت. به دستش نگاه کردم. چقدر برایم آشنا بود،اما نمی دانستم کیست.با مکث و تردید دست در دستش گذاشتم و خیلی راحت مرا از آن ماسه زار بیرون کشید. تا خواستم حرفی بزنم، از پیش چشمانم غیب شد. هرچه گشتم پیدایش نکردم. دوباره نگاهم روی پدرم ثابت ماند. دست هایش را به رویم گشوده بود. خندیدم و بارشوق، دویدم به سمتش. همینکه خواستم طعم آغوش گرمش را بچشم، با هین بلندی از خواب پریدم. منگ بودم، قلبم سعی داشت سینه ام را بشکافد و بیرون بیاید. نگاه گنگ و سردرگمم در اتاق می چرخید. کمی زمان برد تا موقعیتم را به یاد بیاورم. هنوز داخل اتاق پدرم بودم. یادم آمد سرم را گذاشتم روی میزش و کم کم پلک هایم سنگین شدند. چند باری نفسم را صدا دار بیرون فرستادم و سعی کردم خود را آرام کنم، با گفتن جملاتی مثل : آروم باش دختر داشتی خواب می دیدی، هیچ اتفاقی نیفتاده، آروم باش..... بعد از چند دقیقه، کم کم به آرامشی نسبی رسیدم. خواب عجیبی بود،و مطمئن بودم تعبیر هم دارد. دستم را روی شقیقه هایم گذاشتم و شروع کردم به مرور خوابم. یک بار، دو بار، سه بار، شاید ده دوازده باز خوابی که دیدم را با جزئیات مرور کردم. نمی دانم درست حدس می زدم یا نه، اما انگار پدرم آمده بود به خوابم تا چیزی جدید به من بیاموزد، یا یک چیزی را گوشزد کند. جسمم بی قرار بود. احساس می کردم نمی توانم آنجا بنشینم. بلند شدم و مستقیم به سمت بالکن رفتم. دقایقی کنار نرده ها ایستادم و چشمانم را بستم. چهره ی خندان پدرم و آن دست آشنا تصویر مدام جلویم بود. با شنیدن صدای آب چشم باز کردم. حامی داشت گل ها و درخت ها را آب می داد و متوجه حضور من نبود. یاد حرف هایش و بحثی که باهم داشتیم افتادم. به شدت مرا به تردید انداخته بود. بیشتر هم وسوسه شده بودم پیشنهادش را عملی کنم. من که از هر راهی رفتم، به در بسته خوردم. پس امتحان این یکی ضرری نداشت. شاید همان کور سوی امیدی که در دلم بود، باعث می شد این بار دیگر به مقصد برسم. فکر کنم سنگینی نگاهم را روی خود حس کرد، چون سرش را چرخاند و به بالا نگاه کرد.