💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜
بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ322
کپیحرام🚫
امروز باید برای شروع کار به محل کارش میرفت. از دانشگاه نامهای به عنوان معرفی نامه به او دادند.
روی صندلیهای راهروی دانشگاه نشست و در واقع از خستگی ولو شد. باید قبل از رفتن به محیط کار، نامه را میخواند.
طولی نکشید که سوفی هم کنارش نشست.
با خواندن معرفی نامه متوجه شد که باید به عنوان یک تکنسین در نیروگاه هستهای برق مشغول به کار شود.
نامه را به سوفی نشان داد.
سعی میکرد ناراحتیش را در صدایش بروز ندهد.
-ببین این رو میدونی کجاست؟
بالا تا پایین نامه را خواند. آدرس رو نه دقیق اما تا حدودی بلد بود. فاصلهی تا دانشگاه و خانه زیاد داشت.
-آره میخوای ببرمت؟ یه کم دوره
-دوره؟ مثلا چهقدر راهه
-بیشتر از یک ساعت
-وای. من چه جوری به درسهام میرسم؟
-خب اجباری نیست. میتونی بعد از درست مشغول بشی
-نه. نمیخوام بعد از درسم دیگه اینجا بمونم. میخوام زود برگردم.
سوفی یک فکر دیگر به ذهنش خطور کرد. مراکز هستهای دیگر هم بود که فاصلهی کوتاهتری تا خانه داشتند.
-چرا جاهای دیگه رو انتخاب نمیکنی؟ این جا رو به اجبار گفتن بری یا به اختیاری خودت گذاشتن؟
-اختیاری بوده
-خب بقیه رو انتخاب کن. این خیلی دوره
مثل بادکنکی بود که بادش خالی شده. نامه را در جیب جلویی کیفش جای داد. باید میرفت.
-من برم دیگه. تو میری خونه؟
سوفی مثل بشری ایستاد. موهایش را از شانهاش کنار زد و بند کیف دوشیاش را روی شانهاش تنظیم کرد.
-کلاس که ندارم. میتونم همراهت بیام ولی تو بگو چرا میخوای بری اون نیروگاه وقتی میتونی همین نزدیکیها هم کار کنی؟!
-نمیخواد بیای. خستهای
-آدرس رو چی کار میکنی؟
به ساعتش نگاه کرد.
-آدلف باید تا الآن رسیده باشه
-آها پس راننده داری
همقدم شدند. از ساختمان که بیرون رفتند، سوز سردی به صورتشان خورد و لرزی به بدنشان افتاد.
سوفی شالش را محکمتر دور گردنش پیچید.
نگاهی به آسمان کرد که ابرهای تیره و تار هر لحظه بیشتر بهم فشرده میشدند.
صدایش از سرما کمی خش برداشته بود.
-نگفتی چرا میخوای بری اونجا؟
انگار سوفی دست بردار نبود. تا نفهمد چرا بشری نیروگاه دورتر را انتخاب کرده، بیخیال نمیشد.
-روزهای اول وقتی برای تکمیل مدارک به دانشگاه اومده بودم، یه تعهدنامه جلوم گذاشتن که دو سال بعد از تحصیل همینجا باید کار کنم
-این طبیعیه. حتی بعضی از دانشجوها بیشتر از این کار میکنن
-آره ولی من قبل از اینکه بیام، بورسیه رو به شرط کار ضمن تحصیل قبول کردم. یعنی با اتمام درسم، کار هم تموم بشه و بتونم برگردم
-نمیخوای بگی که دانشگاه قبول کرد؟! مگه میشه؟!
-قبل از اومدنم قبول کردن. اینجا که رسیدم زدن زیر حرفشون
صدای بلند غرش ابرها، نه تنها نگاه سوفی و بشری را به آسمان کشاند بلکه همهی دانشجوهایی که در محوطهی باز دانشگاه بودند هم به آسمان نگاه کردند و منتظر شروع بارش بودند.
آسمان که ساکت شد، بشری سکوت را شکست.
-وقتی گفتم بی خیال درس میشم و برمیگردم ایران، دوباره قبول کردن که همون ضمن تحصیل کار کنم کافیه
به خروجی دانشگاه نزدیک شدند. بارش باران هم شروع شده بود.
ناراحت بود. این اصلاً انصاف نبود که دانشجو را از کشورش به این جا بکشانند بعد برایش شرط بگذارند. خندهی تلخی کرد.
-حالا میگن دو راه داری. یا دو سال بعد از تحصیل کار میکنی یا کار ضمن تحصیل در نیروگاهی که ما تعیین میکنیم
سوفی نمیدانست چه بگوید. حق را به دانشگاه بدهد یا بشری. اما برایش عجیب بود که چرا دانشگاه روز اول شرط بشری را قبول کرده.
آدلف در ماشین منتظر بود. از سوفی خداحافظی کرد. هنوز در ماشین را برای سوار شدن باز نکرده بود که سوفی صدایش زد.
-بشری!
-بله
-برنامه عصرت سر جاشه؟ اوووم. زیارت...
فاصلهی بین خودش تا سوفی را با دو قدم پر کرد.
-زیارت عاشورا رو میگی؟
ریز و تند سرش را به معنای تایید تکان داد.
-آره. رسیدم خونه، میخونم
معرفی نامه را از کیفش بیرون آورد و به آدلف تا داد تا آدرس را بخواند.....
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯