💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜
بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ397
کپیحرام🚫
برای بقیهی خریدها با طهورا همراه نشد. در جواب اصرار طهورا گفت: مگه من با امیر تنها نرفتم؟ اونم هف هشت سال پیش؟
-دلم میخواد توام باشی.
-یه بار عقد میکنی، یه بار عروسی میگیری. برو با شوهرت خاطره بساز. من چیام عینهو زنگوله دنبال خودت راه میاندازی؟
بعد از رفتن طهورا، منتظر بود وقتی پیدا کند تا با پدرش حرف بزند. ناهار را درست کرد. سالاد را گذاشت برای بعد. از آشپزخانه بیرون رفت. مادر چادر پوشیده و آمادهی بیرون رفتن بود. کیف پولش را مرتب میکرد: بشری! مادر گفتی نمیخوای بیای؟
-فاطمه که هست من بیام چی کار!
زهراسادات روی مبل نشست: برم این چندتا تیکهی بلورو عوض کنم براش.
-مگه خودش انتخاب نکرده؟
-چرا. به مهدی نشون داده گفته خیلی شلوغش نکن. جهیزیه رو ساده بگیر.
زیپ کیف پولش را بست: باید چیزایی بگیرم که شوهرشم راضی باشه. میبرم به جاشون کتری قوری و پاسماوریاشو میخرم.
-مامان!
-چیه خاتون!؟
-باید خودش بپسنده!
-گفتم چی شده این جور صدام میکنی! به فاطمه نشون داده چی میخواد.
با صدای زنگ به طرف در رفت. نایلون بزرگی که جعبههای بلور را در آن گذاشته بود، برداشت: برم زودتر. طاها اگه اومد تو دیگه درنمیاد. پای تو که میافته میشه بچهی ده ساله!
بشری به خنده افتاد. مادر راست میگفت. طاها بود و شیطنتهایش. مادر در را نبسته دوباره باز کرد: یه شربتی، چیزی ببر برای بابات.
فرصت خوبی برای حرف زدن با پدرش دست داد. شربت هم که مادر اشاره کرد پذیرایی خوبی بود. سینی به دست به حیاط رفت. پدر، به باغچهها رسیدگی میکرد. بشری به طرف درخت سیب رفت. سینی را روی تخت گذاشت. دیوان حافظ را گوشهی تخت دید. لیوان شربت را برداشت تا برای پدرش ببرد اما با اشارهی پدر دوباره داخل سینی گذاشت.
-بذار همونجا باباجان! خودم میام.
سیدرضا الفاظ زیادی برای ابراز اعلاقه به دخترهایش به کار میبرد اما بشری عاشق لفظ "باباجان" بود. سیدرضا دست از کار کشید. شربتش را خورد و کنار دخترش نشست: یاحسین!
بشری دیوان قدیمی را برداشت: بابا! یه غزل میخونی؟
سیدرضا دیوان را از دست دخترش گرفت: چرا نخونم؟ کدوم رو دوست داری؟
-خودت انتخاب کن بابا!
-پس تفال میزنیم.
کتاب را باز کرد. ابیات اول را از نگاه گذراند. با لبخند گفت: ببین چی اومد برات!
بعد با لحن سادهای که برای بشری گیرا بود شروع به خواندن کرد.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
پدر میخواند و بشری هر لحظه بیشتر توی شوک میرفت. باورش نمیشد! این همان غزلی بود که وقتی بعد از رفتن امیر به حافط تفال زد برایش آمد!
سیدرضا دیوان را بست: حرفی برای گفتن نمیمونه.
-این تفال قبلا هم برام اومد. وقتی که امیر رفته بود.
یادش آمد که برای صحبت دربارهی امیر آمده بود.
-طاها میگفت شمارهی منو دادین به امیر؟
-گفت زنگ زده خاموش بودی. منم شماره جدیدتو بهش دادم.
-بابا!؟
-اشکال نداره. تو که دلت باهاشه! نخواستی حرف بزنی جوابشو نده.
-ما حرفامونو زدیم. دیگه دلیلی نداره که بخوام باهاش حرف بزنم. بعد هم اون...
نمیدانست چگونه بگوید که برای پدرش سوءتفاهم نشود. چطور باید میگفت که لزومی نمیبیند بیشتر از این با نامحرم حرفی بزند. آن هم نامحرمی که دوستش داشت. میترسید نتواند جلوی غلیان احساش را بگیرد. سخت بود با کسی به صحبت بنشیند که بیشتر از آسیبی که از او دیده بود، با او خاطرههای خوش داشت.
سیدرضا وقتی سکوت دخترش را دید گفت:
-امیر ازم خواست اجازه بدم باهات حرف بزنه. حتی گفت راضیت کنم یه عقد موقت بینتون باشه. میگفت هم خودش معذبه هم تو رو معذب میبینه.
✍🏻
#م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯