به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 به طرف صاحب دست چرخید. با چهره‌ی زن‌دایی مهدی که خانم جوانی هم بود رو به رو شد. در حالی که خجالت می‌کشید و نمی‌دانست چه بگوید. بشری وقتی دست دست کردن زن را دید گفت: -جانم عزیزم! زن‌دایی بیشتر خجالت کشید. چرا بشری با این لبخندش و لحن گرم محبت‌آمیزش همه را خلع سلاح می‌کرد؟! بشری هنوز با لبخند نگاهش می‌کرد. زن‌دایی زیرچشمی به خواهرشوهرش نگاهی کرد و آرام گفت: -شرمنده‌ام. حتما می‌دونی که میگن شگون نداره زن مطلقه سر عقد باشه. صورت بشری با این حرف که مطمئن بود به جز خودش هیچ‌کس نشنیده، یخ زد. شواهد نشون می‌داد که این زن بیچاره فقط حکم پیام رسان را دارد. در حالی که سعی می‌کرد نگاهش به سمت خاله‌ی مهدی نرود با صدایی آرام گفت: -ما به این چیزا اعتقاد نداریم. زن‌دایی بیچاره که بین منگنه گیر کرده بود گفت: -والا ببخشید مامورم و معذور. از من گفتن بود. با رفتن زن‌دایی بشری دوباره ذکر صلوات را از سر گرفت. به معنای واقعی خوشحالی از وجناتش هویدا بود. طهورایش در لباس عروس مقابلش بود مگر می‌توانست خوشحال نباشد. فاطمه با اشاره چشم و ابرو ازش سوال کرد که زن‌دایی مهدی چی می‌خواست اما بشری سرش را بالا انداخت که چیز مهمی نیست. امضاهای طهورا تمام شد و خودکار را به دست مهدی داد. خاله‌ی مهدی به بشری نزدیک شد. بی هیچ مقدمه‌ای گفت: -از قدیم گفتن زن مطلقه سر عقد شگون نداره. وقتی خطبه می‌خونن شما نباش. بعدش تشریف بیار. -این حرفا چیه؟ خوشبختی به این حرفا نیست. اما خاله‌ی مهدی دست‌بردار نبود. با صدایی که همه حتی مردها هم می‌شنیدن ادامه داد. -انگار تو خوشبختی خواهرت رو نمی‌خوای! بیا برو پایین دختر جون! بعد از عقد بیا. من نمی‌تونم دست رو دست بذارم سر لجبازی تو خواهرزاده‌ام بدبخت بشه. همه با چشم‌های گرد به زن نگاه می‌کردند. مهدی اما با اخم نگاهش بین خاله و بشری می‌چرخید و در آخر با خواهش به مادرش نگاه کرد و از او خواست که این بساط را جمع کند. مادر مهدی به خواهرش نزدیک شد. -خواهرجان! اینا خرافاته. -خرافاته چی؟! تا بوده همین بوده. زهراسادات نتوانست در برابر این حرف و حرکت که توهین بزرگی به دخترش محسوب می‌شد ساکت بماند. -خاله خانم! این حرفا تو اسلام جایی نداره. ما هم مسلمونیم و ... اما خاله اجازه نداد زهراسادات حرفش را تمام کند. اخمش را در هم کشید و صدایش را بالاتر برد، طوری که همهمه‌ی طبقه پایین هم خوابید. -وا! میگید دست رو دست بذارم تا مهدی‌ام سیاه‌بخت بشه!؟ صدای عاقد از اتاق آقایان بلند شد. -خانوما این حرفا خرافاته. خرافتم که تاثیری تو زندگی آدما نداره. به جای این حرفا به واحبات بپردازین. وقت اضاف آوردین برید سراغ مستحبات و ترک مکروهات. اگه حرف یمن و شگون باشه چی خوش‌یمن‌تر از این که آقای صادقی داره داماد حضرت زهرا میشه؟! صلوات بفرستین تا خطبه رو شروع کنیم. صدای صلوات همه‌ی ساختمان را پر کرد اما خاله هنوز دست بردار نبود. به مادر مهدی رو کرد. -قدیمیا حتما یه چیزی می‌دونستن. هیچ حرف قدیمیا بی‌حکمت نیست. با چشم‌های برزخی به بشری نگاه کرد. -فردا اینا به مشکل برخوردن تو ککت نمی‌گزه. دردسرش مال بچه ماست. همان لحظه نسرین‌خانم از پله‌ها بالا آمد‌. تاسف‌بار به بشری نگاه می‌کرد. ان‌قدر ناراحت بود که حتی جواب سلام بشری را نتوانست بدهد. یک سر این حرفایی که بشری را نشانه گرفته بود به امیر مربوط بود. به خاطر کار امیر بود که بشری طلاق گرفت و حالا این‌ برخورد را می‌دید. خاله‌ی مهدی باز شروع کرد. -این‌جا جای من نیست. هیشکی به حرف من اهمیت نمی‌ده. خودش را از لا به لای جمعیت عبور داد و به طرف پله‌ها رفت. بشری دیگر نمی‌دانست چه کار کند. لحظه‌ای به سرش زد برای ساکت شدن آن زن به اتاقش برود و بعد از خطبه برگردد. با ناراحتی به خواهرش نگاه کرد. علی رغم میلش باطنی‌اش راه اتاق را پیش گرفت. خودش را به خاله‌ی مهدی رساند. -شما باشید من می‌رم. زن موذیانه نگاهش کرد و فاتحانه‌ لبخند زد. بشری در حالی که سعی می‌کرد صدایش نلرزد گفت: -هر چی نباشه شما بزرگ‌ترید. اما قدم از قدم برنداشته بود که با صدای مهدی ایستاد. مهدی از جایش بلند شده بود. -بشری‌خانم! اگه شما رفتی منم می‌رم. عقد هم بمونه واسه یه وقتی که دو خونواده بریم محضر. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯