💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۱
زمانی که آقا جواد آرام بود و توی خودش، باید منتظر طوفان بعد از این آرامش میبودم.
خیلی توی لک بود؛
فکر میکردم شاید دوباره سرِ کار، برایش مشکلی پیش آمده باشد.
شاید هم تلفنی یا اخباری، از مرکز فرماندهی، از خانهی مادرش، با محتوای، ظلم نامادری بر روح جگر گوشهاش، بدستش، رسیده باشد.
کنارش نشستم؛ دستم را دور گردنش انداختم و پیشانی اش را بوسیدم؛
_ اتفاقی افتاده؟
با نگاهی پر از معنا سرش را بالا آورد؛
_شما تو بسیج دانشگاه که بودین، با آقایون شوخی هم، میکردین؟
_شووخیی؟نههه
_خب دو سه سال هر روز با هم سر و کار داشتین مگه میشه صمیمی نشده باشید؟
_آره چرا نمیشه! بعدشم ما فقط پنج شنبه جمعه ها دانشگاه میرفتیم؛ برنامه کاری داشتیم.
یه زمان آقایون تو دفتر بودن و یه زمان هم خانوما. همزمان با هم، حضور نداشتیم.
فقط دو سه هفته یکبار، جلسهی برای برنامهریزی، مشترک بود که اونهم خیلی رسمی بود.
_تکرار جلسات، سبب صمیمیت، نمیشد؟
_ نه! کافی بود دیر سر جلسه حاضر بشن؛ مثل شمر باهاشون رفتار میکردم؛ صمیمی بشم؟ که چی بشه؟
_تو هیأت که بودید چی؟
_اون که کلا همه چیزش جدا بود فقط حاج آقا ضیایی واسطه بود گاها حضور داشت. کلاسهای درس هم که خیلی رسمی برگزار میشد.
_مگه میشه هیات با اون برنامههای سنگین، کار مشترک نداشته باشید؟
_داداش جلالت هم فعال بود؛ میتونی ازش بپرسی روند کارها چه طور بود؟
_حاج آقا ضیایی که میاومد؛ تو مدیر اونجا بودی، حاج آقا هم موسس؛
فکر که میکنم میبینم خیلی دقیق شخصیت تو را میشناخت. حتی میدونس سطح مطالعات تو چقدره. کتاباتو از لابلای کتاب های من تشخیص داد. چرا اونقدر دقیق میشناخت؟
_چون شاگردش بودم. یک سال سیر مطالعاتم را خودش برنامهریزی کرد و با کمک آقای رفیعی، بهم کتاب معرفی میکردن. یک سال کامل پای درسش نشستم. اهل سوال کردن هم بودم. خب طبیعیه منو بشناسه.
چهره در هم کرد و شانهای به علامت عدم پذیرش، بالا انداخت.
_بخاطر شرایط کاری پیش نیومد با هم تنها بشید؟
عصبی شدم
_یعنی چی؟
_خب به هر حال، یه مدیر با مؤسس
هیات بیشتر از بقیه نیروها سر و کار داره.
_آره، اما همه حرف ها و برنامه ریزیها، زمانی که بچه ها حضور داشتند انجام میشد. اگر کاری هم جا میافتاد تلفنی مطرح میکردیم.
_از کجا بدونم دروغ نمیگی و چیزی پشت اونجا نداشتید؟
طی یک سال زندگی مشترکمان، بارها بدبین شده بود و با نگرانی از خیانت من حرف میزند. هر بار آرام، دلیل اورده بودم که دلیل ندارد نگران باشد اما با این حرفهایش، کنترلم را از دست دادم؛
_من شرایط سختی را که پشت سر گذاشتی، درک میکنم. به همین دلیل هم، هر زمان رفتار بدبینانه داشتی، سکوت کردم.
بهت حق دادم زود اعتماد نکنی و همیشه پای درد دلت نشستم. اما بهت اجازه زیاده روی نمیدم.
حداقل باید یه مورد خلاف از من یا از حاج آقا ضیایی دیده باشی، تا بتونی به این موضوعات فکر کنی.
حق نداری بیدلیل، این جوری محاکمه کنی.
وقتی باورم نداشتی، حق نداشتی جلو بیای و اقدام کنی.
طلبکارانه سکوت کرده بود و هاج و واج عصبانیتم را نگاه میکرد.
از جای خودم برخواستم، تلفن را برداشتم؛
_ زنگ میزنم خود حاج آقا ضیایی که منو تو این رنج و بدبختی انداخت، بیاد تکلیف منو مشخص کنه. دیگه نمیتونم با بدبینیهات زندگی کنم.
تا خواست حرفی بزند، وارد اتاق شدم و شماره حاج آقا ضیایی را گرفتم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜