مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۵ لینک قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩با م
۵۸ 👈 قسمت ۶ 🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش همایون تعریف کرد و آن نامه را نوشت و به دست فرزند داد تا به عمویش برساند، قصدش این بود که پسر را همراه با کاروانی به سرزمین مصر گسیل دارد ؛ اما از فردای تعریف کردن ماجرا و نوشتن نامه، ناگهان بیمار شد و بعد از یک هفته هم از دنیا رفت. همایون پانزده ساله، در غم از دست دادن پدر، غرق ماتم و اندوه بود که روزگار، روی تلخ تر خود را هم به همایون نشان داد؛ زیرا هنوز مراسم چهلم مرگ پدر را برگزار نکرده بود که مرگ سراغ سلطان سرزمین بین النهرین را هم گرفت و پادشاه هم از دنیا رفت. با مرگ سلطان، همایون حامی و پشتیبان صاحب قدرت خود را هم از دست داد. و اما پادشاه جدید سرزمین بین النهرین، برادر زاده ظالم و خیره سر سلطان سابق بود که سال ها با درایت و سیاست نورالدین، و همچنین قدرت سلطان پیشین، جرئت اظهار وجود و بسط و گسترش دایره ظلم خود را نداشت ؛ تا اینکه به جهت اولاد پسر نداشتن سلطان سابق، آن جوان ظالم و سفاک بر تخت سلطنت نشست و اولین اقدامی که کرد، آن بود که تمام اموال و ثروت و دارائی همایون را مصادره و او را از خانه و خانمانش بیرون کرد و از آنجا که گفته اند « چون بد آید هر چه آید بد شود / یک بلا ده گردد و ده صد شود » افسانه، مادر همایون نیز که غم مرگ پدر یک طرف، ضایعه فوت همسر طرف دیگر و مصادره ی به ناحق اموال و املاک و دارائی ها از جهت سوم، مزید بر علت شده بود، از غصه دق کرد و او هم مرد. مرگ مادر ، ضربه سوم و پی در پی ای بود که بر قامت همایون پانزده ساله فرود آمد. همایون، همچنان زانوی غم در بغل گرفته نشسته بود و اشک می ریخت که نیمه شبی، یکی از خدمتگزاران سابق پدرش، دق الباب کرد و سراسیمه وارد سرای خالی از اثاث او شد و گفت: - باید همین الان و بدون لحظه ای درنگ، خانه را ترک کنی و تا سحر نشده از شهر خارج شوی و به هر طرف که صلاح خود می دانی فرار کنی؛ زیرا من که اکنون در بارگاه سلطان جديد مشغول به خدمتم، ساعتی پیش به گوش خودم شنیدم که سلطان جدید دستور داد تا سحرگاه ، میرغضب به اینجا بیاید و سر از تن تو جدا کند که دستور سلطان جدید به قصد گرفتن انتقام است ؛ به خاطر اینکه میگفت اگر نورالدین وزیر عمویم نبود، من پانزده سال زودتر به سلطنت سرزمین بین النهرین می رسیدم. به این جهت و برای تلافی، فرمان قتل تو را صادر کرده است. حال ای پسر! از جایت بجنب و هم الان ترک شهر بغداد کن که اگر سحرگاه برسد، سر روی تن تو نخواهد بود. همایون که تمام اموالش مصادره شده بود و آهی در بساط و اثاثی در خانه و سکه ای در کیسه نداشت، نالان از آن همه مصیبت و گریان از آن همه درد و محنت پیاپی، از خانه خارج شد و تنها چیزی که به همراه داشت، همان نامه ای بود که پدرش نورالدین، در زمان حیات خود برای برادرش شمس الدین نوشته و همایون آن را درون بازو بند خود نهاده بود. همایون وقتی خود را ناگزیر از ترک بغداد دید، در همان تاریکی و دل شب، خودش را به گورستان شهر و بر سر گور پدر و مادر و پدر بزرگ خود، که در مقبره ای مخصوص و در یک اتاق بزرگ و در گوشه شمالی گورستان قرار داشت رسانید و با صدای بلند، های های بنای گریستن را گذاشت. خادم گورستان که از اتفاق، در آن موقع شب بیدار شده و برای ترساندن دزدان کفن دزد، که ناجوانمردانه نبش قبر میکردند، با چوب دستی اش در حال قدم زدن در صحن گورستان بود، چون صدای گریستن همایون را شنید به بالای سر آن نوجوان پانزده ساله پر ناله آمد و علت آن موقع به گورستان آمدنش را جویا شد. همایون که بعد از مرگ پدر و مادر، هر روزش را در گورستان و با گریستن بر مزار عزیزانش می گذرانید و با خادم آنجا که از رعیت ها و مریدهای پدرش بود، انس و الفتى داشت، تمام ماجرا را برای خادم گورستان تعریف کرد و گفت عزم سفر به سرزمین مصر را دارد، اما جیبش خالی و کیسه اش تهی است... ادامه دارد ... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1727 قسمت بعد