۳ شوهرم خیلی بهش برخورد هر چقدر تلاش کرد با خواهرش بفهمونه که ما‌هم زندگی داریم اما اون گوشش بدهکار نبود بعد از اون خواهر برادرهای دیگه ش هم تماس گرفتن شوهرم خیلی ناراحت شد چون بارها با مادرش گفته بود نیاز به مراقبت داری اونم‌میگفت نه و من خوبم و شماها میخواید منو بکشید خلاصه بعد از این تماسها شوهرم بهم ریخت و رفت خونه مادرش تا شب نیومد منم فکر کردم که شوهرم داره کمکش میکنه و بالاخره میاد خونه اما وقتی شوهرم برگشت در نهایت تعجب دیدم مادرشم اورده جلوی مادرش حرفی نزدم کشوندمش تو اتاق و پرسیدم چی شده؟ که گفت حال مامانم خوب نیست و وقتی رفتم بیحال بوده فوری با دکتر تماس گرفتم و تا دکتر برسه مردم و زنده شدم وقتی دکتر اومد معاینه ش کرد گفت که مادرتون مریضیش خیلی پیشرفت داشته ❌کپی حرام⛔️