۴ مراقبم بود و هر جا گیر داشتم کمک میکرد ی روز بهم گفت من عاشقتم و قبل از سعید میخواستمت بابا مامانمم میدونن ولی وقتی اقاجون گفت تو و سعید مال همید من نتونستم حرف بزنم چند روزی بخاطر حرفهاش حالم بد بود که خبر رسید سعید و زنش طلاق گرفتن ی بار که ی جا منو تنها گیر اورد گفت من خیلی پشیمونم منو ببخش گفتم تو رفتی دنبال خوشبختیت بدون اینکه به بدبختی من فکر کنی لبخند زد و گفت من دوست دارم و نمیتونم ازت بگذرم میخوام بیام خواستگاریت با شناختی که از عمو دارم میدونم که میدت به من و بعدشم ی کاری میکنم عاشقم شی گفتم بذار فکرامو بکنم تو خیلی دقیق داری حرف میزنی وقتی برگشتم خونه مامان با لبخند گفت سعید حاضر شده بازم بیاد خواستگاریت اینبار نه نگی ها بابام بعد از چند سال گفت میاد اینجا نه بگی خودت میدونی