🤍
#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستهفتم
چادر رنگی ام به سمت عقب کشیده میشود که باعث میشود جیغ خفیفی بزنم
پشتم به احسان است و او را نمی بینم
+هیسس!!آروم
با احساس چیزی روی سرم با ترس میپرسم
_چی روی سرمه؟
+اسلحه
رنگ از صورتم میپرد عرق سردی روی پیشانی ام نشسته
_چ...چی؟
+مال من نشی میکشمت!
صدای کوبیده شدن چیزی به گوش میرسد به زمین نگاه میکنم که چشمم به اسلحه سیاه رنگی می افتد
قلبم تند تند میزند احساس میکنم پاهایم سست شده.
واقعا راست میگفت اسلحه داشت!
چادرم را از بین دستان مردانه اش بیرون میکشم
چقدر جمله ی آخرش برایم آشنا بود
(مال من نشی...میکشمت)
احسان به چهره ی نگران من زل میزند
از نگاه خیره ی او کمی معذب میشوم و سرم را پایین می اندازم
_شما اسلحه دارید؟
قهقه ی بلندی میزند
+واقعی نیست فندک ِ اگه میخوای امتحانش کن.
_نه..نه لازم نیست
+ترسیدی
_من باید برم
به سمت در اتاق هجوم میبرم و اتاق را ترک میکنم
نفس راحتی میکشم و به در اتاق تکیه میدهم
که با باز شدن در هین بلندی میکشم
احسان روبه روی من میاستد
+امروز خوبی؟
_نه...خوب نیستم
از احسان دور میشوم و تن تن از پله ها پایین میروم
نفسم را با شدت بیرون میدهم
مادرم با دیدن چهره ی آشفته من می گوید:
خوبی ریحانه
_اره خو..بم
صدای زنگ در بلند میشود
روی مبل می نشینم که با چهره ی خوشحال حدیث و محسن روبه رو میشوم
حدیث با خوشحالی خودش را در بغل زندایی می اندازد
محسن هم با ذوق عجیبی به ما نگاه میکند
از جایم بلند میشوم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی