🤍🤍 _چی شد؟ +مجوز رو گرفتیم لکیشن رو برات میفرستم یه کارخونه ی متروکه است. باشه ای می گویم و تماس را قطع میکنم ماشین را روشن میکنم و به سمت لکیشنی که سرگرد فرستاده بود حرکت میکنم جلوی کارخانه ای ماشین را نگه میدارم. کارخانه ی مواد غذایی بود که خیلی وقت پیش پلمپ شده بود‌. ماشین هایی را میبینم که پشت سرهم در یک مکان پارک شده اند. در کارخانه را باز میکنم با صدای قیژ قیژ در چشمانم را روی هم میفشارم همه جا تاریک بود قدم های را بزرگ تر برمیدارم تا زودتر به ریحانه برسم اما باید احتیاط کرد صدای جواد باعث میشود سرجایم بایستم. +سرجات وایسا کی هستی؟ کم کم چهره ی جواد واضح تر میشود _مهدی ام. با ناامیدی سرش را تکان میدهد +نیست _چی میگی؟ +داداش اونا زرنگ تر از این حرفان احتمالا فهمیدن گوشیت شنوت بوده و از اینجا رفتن اما تا چند دقیقه پیش اینجا بودن _از کجا میدونی شاید اینم کلک بوده گوشی با قاب کالباسی رنگی به سمتم میگیرد _چیه؟ +گوشی ریحانه خانم گوشی را از دستش می قاپم دکمه گوشی را می فشارم اما خاموش است جواد با شرمندگی که در صدایش بود می گوید: ببخشید داداش نتونستیم دستم را به نشانه سکوت بالا میبرم به گوشی ریحانه خیره میشوم چرا گوشی او را اینجا رها کردند؟ آب دهانم را به زحمت قورت میدهم یعنی کجاست؟ کجای این شهر است؟. حالم به قدری بد بود که توان نداشتم روی پاهایم بایستم هر لحظه چهره ی ریحانه از جلوی چشمانم رد میشد بغض بد جور گلویم را چنگ میزد نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی