🤍🤍 حرف عمه مانند پتک در سرم کوبیده میشود دستانم یخ میکند و رنگ از رخسارم میپرد من برادرزاده اش بودم چطور میتوانست بهت زده به روبه رویم خیره میشوم زبانم بند آمده +ریحانه عمه خوبی؟ از روی صندلی ام بلند میشوم،دستم را به صندلی میگیرم تا تعادلم بهم نخورد عمه سیما زیر شانه هایم را میگیرد +من نمی خواستم اینارو بگم که تو اینطوری بترسی فقط خواستم یکم حواست رو جمع کنی من نمی دونم قضیه چیه و سعید داره چکار میکنه اما اون آدم خطرناکیه از کافه خارج میشوم در طول راه فقط و فقط به حرف های عمه بود که در سرم اکو میشد به چه دلیل عمو این حرف را زده بود یعنی واقعا قصد کشتن مرا داشت؟ با فکر کردن به این مسئله هم دیوانه میشدم اشک چشمانم مانند چشمه میجوشد نگاه کوتاهی به صفحه موبایل می اندازم و تماس را وصل میکنم _الو +سلام دخترم کجایی؟ _دارم میام چطور؟ +یه نگاه به ساعت کردی خوبه گفتم زود بیا ناسلامتی مهمون داریم _وای حواسم نبود اومدم به قدم هایم سرعت بیشتری میبخشم انقدر با عجله و سریع قدم برمی دارم که نفس کشیدن برایم سخت میشود! دکمه آیفون را میفشارم +کیه؟ _منم مامان در را باز میکنم و از حیاط عبور میکنم نگاهم را بین کفش های متفاوت جلوی در ورودی میچرخانم که در با شتاب باز میشود هیکل ورزشی و مردانه ی مهدی در چهارچوب در ظاهر میشود چند قدمی به عقب برمیگردم با خنده نگاهم میکند و دسته گل بزرگ و زیبایی را در دستانم جای میدهد +ترسیدی _سلام +سلام حاج خانم _خیلی بدی +ببخشید نمی خواستم بترسونمت نفس عمیقی میکشم +حالا نمیخوای بیای تو خونه ی خودتونه ها لبخند کوتاهی تحویلش میدهم _بی مزه +خودتی مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی