eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال👇 @reyhane_al_hossein «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 بعد از چند دقیقه ریحانه سکوت را می شکند +ببخشید مزاحمتون شدم از آیینه آهسته نگاهش میکنم صورت سفید و خجالت زده اش باعث خنده ام میشود و کمی از سر دردم کم میکند حجاب و حیا در رفتارش برایم تحسین برانگیز بود البته او را فقط به عنوان دوست نرگس میدیدم و نه چیز دیگری! تازه به خودم می آیم که متوجه میشوم جواب او را نداده ام _نه بابا چه مزاحمتی شما مراحمید نرگس میان صحبت های ما میپرد +داداش برو بیمارستان مانند برق زده ها به او نگاه میکنم _بیمارستان برای چی؟چه اتفاقی افتاده؟! نرگس با بیخیالی پاسخ میدهد +هیچی ریحانه میخواد بخیه دستشو بکشه دلم میخواهد بدانم به چه دلیل دست او بخیه خورده اما سکوت را ترجیح میدهم ماشین را جلوی بیمارستان متوقف میکنم اما ریحانه آنقدر غرق در فکر است که متوجه نمیشود نرگس صبرش تمام میشود +احیاناً نمی خوای پیاده شی بانو؟ از حرف های نرگس خنده ام میگیرد اما خودم را کنترل میکنم و نگاهم را به روبه رو میدوزم با صدایی که از ته چاه در می آمد و خجالت در آن موج میزد می گوید: ببخشید حواسم نبود سرم خیلی درد میکرد برای همین متوجه بقیه حرف ها و بحث هایشان نشدم اما اسم آشنایی به گوشم خورد ((احسان)) با بُهت میپرسم:احسان؟ نرگس:آره پسردایی ریحانه _فامیلی ایشون چیه؟ _رستگار،ببخشید اما برای چی می پرسید؟ صدای ریحانه در گوشم می پیچد و مغزم سوت میکشد! برای اینکه به من شک نکند چیزی سرهم میکنم و تحویلش میدهم نرگس:ریحانه بیا بریم دیگه ریحانه سری تکان میدهد و ارام خداحافظی میکند نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 شوکه نگاهش میکنم اما او فقط به روبه رو خیره میشود و سکوت میکند حتی تعارف نمی کند که بنشینم روی صندلی جای میگیرم و با جدیت می گویم _لطفا اگر کاری دارید زودتر بگید من باید برم. این را می گویم که سریع تر حرفش را بزند و دست از کارهایش بردارد کارهایی که مرا آزار میداد تحمل یک دقیقه بی محلی و سردی او را نداشتم حس عجیب و غریبی به نام عشق که در وجود من رخنه کرده بود! +چرا میخواید با احسان ازدواج کنید شما که گفتید علاقه ای بهش ندارید پس.. آنقدر صدایش بلند هست که نگاه های اطرافیانمان را حس میکنم. حرفش را قطع میکنم _ یکم آرومتر آقا مهدی زشته همه دارن نگاهمون میکنند لبم را میگزم اما او بی خیال نگاهش روی زمین قفل شده +اینا برای من مهم نیست _من که گفتم نمیخوام کسی رو توی دردسر بندازم. با کلافگی نگاهم میکند چقدر دلم برای معصومیت او میسوزد به خودم نهیب میزنم ریحانه چطور توانستی پا روی دل همچین کسی بگذاری؟ چطور توانستی از روی کسی که انقدر صادقانه عاشق توست به راحتی رد شوی. +میدونید با این تصمیمتون چه بلایی سر خودتون و خانوادتون میارید نه نمی دونید چون اگر میدونستید هیچ وقت تن به این ازدواج لعنتی نمیدادید اصلا من به کنار،لااقل به فکر خودتون و آیندتون باشید از اینکه این همه به خاطر من جوش آورده بود و انقدر نگران بود بی اختیار لبخندی میزنم متوجه نگاه سوالی مهدی میشوم و لبخند کش آمده روی لبم را جمع میکنم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 _اون موقع فرق می کرد چند دقیقه دیگه انفجار تماس ها شروع میشه منتظر باشید لبخند مرموزی چاشنی حرف هایم می کنم مادرم که هنوز چیزی از حرف های من متوجه نشده شانه هریش را بی تفاوت تکان میدهد صدای شخص آشنایی توجه ام را جلب می کند با چهره ی مبینا روبه رو میشوم که غافلگیرانه خودش را در بغل من پرت می کند و پشت سرهم گونه ام را میبوسد مبینا:مبارکه عزیزم، خیلی نامردی این همه مدت حتی یک کلمه هم از آقاداماد خوشتیپتون نگفتی برامون بلند بلند میخندم _اولا سلام دوما چی میگی تو چه زود هم بریده و دوخته مبینا تیز نگاهم میکند +خب حالا اون عاشق خسته ی قدیمی رو چکارش میکنی منظور مبینا احسان بود لبخند روی لبانم محو میشود با سختی جلوی خودم را می گیرم که حرفی نزنم. به بهانه ی عوض کردن لباس هایم خودم را به اتاقم میرسانم دستم را به دیوار اتاقم میزنم صدای زنگ موبایلم باعث‌میشود همان جا خشکم بزند بی سر و صدا به سمت موبایل میروم که نام احسان را می بینم روی تخت وا میروم با اکراه تماس را وصل میکنم احسان با لحن چندش آوری از پشت تلفن می گوید +سلام به نتیجه ای رسیدی منظور این آدم را خوب میفهمیدم گرچه او یک انسان نبود و بیشتر به حیوان شبیه بود! _ببین دیگه به من زنگ نزن من تصمیم خودم رو گرفتم چند روز دیگه ازدواج میکنم اما نه با تو صدای داد و فریادش بلند میشود +میفهمی چی داری میگی احمق یعنی چی داری ازدواج میکنی،اصلا میدونی داری چه غلطی میکنی؟مگه نگفتم اگه قول و قرارمون رو فراموش کنی نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره ریحانه زندت نمیزارم میکشمت بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 مامان:راستی ریحانه _جانم؟ +عمت زنگ زده بود فکر کنم‌کارت داشت با تعجب داد میزنم _عمه سیما..!؟ برای اینکه جلوی مبینا ضایع نشوم لحنم را آرام تر میکنم و خودم را خونسرد نشان میدهم _باشه بعدا بهشون زنگ میزنم مبینا چپ چپ نگاهم میکند و من نگاهم را از او می دزدم مبینا از روی مبل بلند میشود روسری و چادرش را از روی چوب لباسی برمی دارد +من دیگه برم ببخشید اگه مزاحم شدم با لب و لوچه ی آویزانم بدرقه اش میکنم _مامان من میرم بخوابم +شام نخوردی که! _گشنم نیس به سمت اتاقم پاتند میکنم در اتاق را به سرعت باز میکنم موبایلم را از روی میز برمی دارم و خودم را روی تختم پرتاب میکنم صفحه موبایل را در برابر صورتم میگیرم 4پیام از شماره های متفاوت! پیام ها را به سرعت میخوانم اما یکی از آن نوشته ها دلم را می لرزاند: تاوان پس میدی بالاخره فکر نکن به همین راحتیا دست از سرت برمی دارم نه عذابت میدم جوری که هر روز آرزوی مرگ کنی اون جوجه پلیسم جوری ادب میکنم نفهمه از کجا خورده منتظرم باش! بلافاصله پیام بعدی را باز میکنم با دیدن اسم مهدی لبخندی روی لبم جای میگیرد سلام ریحانه خانم خواستم بگم خیلی ممنونم ازتون بابت امروز اگر امکان داره یه روز قرار بزاریم برای آشنایی بیشتر خانواده هامون پیام مربوط به دوساعت پیش بود سلام خوبین؟نمی دونم باید به مادرم اطلاع بدم. بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود هرچه زودتر بگید بهتره! نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 صدای بوق های پشت سر یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین رو به رویم هجوم میبرم با دستم چند تقه به شیشه ماشین میکوبم که آرام آرام پایین می آید دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن راننده دهانم بسته میشود! مهدی لبخندی مهمانم میکند و می گوید +سلام خانم شما قرار تشریف ببرید دانشگاه؟ پوفی میکشم _سلام چرا اینطوری میکنی پس به گل های داخل دستم اشاره میکند و می گوید +خوشت اومد؟ ناباورانه زمزمه میکنم _اینا هم؟ سرش را تکان میدهد +سوار نمیشی بانو! در ماشین را باز میکنم و روی صندلی جلوی ماشین مینشینم بعد از چند ثانیه مهدی سکوت رامیشکند +خب بانو یکم حرف بزن صداتم بشنویم _چی بگم؟ +خوشحالی از داشتن یه فردی مثل من؟ _صادقانه بگم سرش را به نشانه تایید تکان میدهد _خیر محکم پایش را روی پدال ترمز میفشارد و ماشین را متوقف میکند از ترس نفس هایم به شماره افتاده گیج نگاهش میکنم _چکار میکنی دستم را روی قلبم میگذارم که تپش هایش یکی در میان شده +اینو واقعی گفتی؟ آب دهانم را قورت میدهم سرم را به دو طرفین تکان میدهم و او نفس عمیقی میکشد _چی شد +داشتم سکته میکردم _چرا؟مگه چی گفتم؟ با تعجب کلماتش را‌کش میدهد +چی گفتی؟ بدترین کلمه ای که میتونستم از دهن همسرم بشنوم رو گفتی چه زود صمیمی شده بود! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 چه زود صمیمی شده بود! +اگه نرگس میدونست قراره برسونمت مطمئناً باهام میومد با اینکه امروز کلاس نداره! به لبخند کوچکی اکتفا میکنم جلوی دانشگاه ماشین را نگه میدارد در ماشین را باز میکنم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشوم می گوید +مراقب خودت باش بدون اینکه سرم را بلند کنم زیر لب میگویم _توهم همینطور از ماشین پیاده میشوم انقدر با عجله قدم برمی دارم که میترسم زمین بخورم وارد دانشگاه میشوم به کلاسم که میرسم دستم را روی دستگیره در میگذارم اما قبل از اینکه در کلاس را باز بکنم صدای خانم حسینی سرجایم میخکوبم میکند دختر شری نبودم اما او همیشه دنبال یک بهانه بود +به به خانم سرمد سرم را بلند میکنم و به روبه رویم خیره میشوم _سلام به ساعت مچی اش نگاه کوتاهی میکند و با تمسخر می گوید +به نظرت یکم دیر نکردی؟ _بله ببخشید، میتونم برم سرکلاس سرش را چندبار به نشانه تاسف تکان میدهد +فقط اگه یکبار دیگه دیر بیاید من میدونم و شما _چشم،ممنون کلمه چشم را آن چنان محکم می گویم که خودم جا میخورم! فوری در کلاس را باز میکنم اما با دیدن جای خالی استاد با تعجب روی صندلی مینشینم استاد دیر کرده بود! صدای همهمه بچه ها بلند میشود هرکس در حال صحبت با دیگری بود و من تنها مانده بودم دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را میبندم صدای یکی از دخترها مرا به خودم می آورد _جانم؟ صندلی اش را به صندلی من می چسباند.. +میگم خیلی خوشگلیاا لبخند کوتاهی تحویلش میدهم تیله های سیاه چشمانش را کمی میچرخاند و آهسته در گوشم زمزمه میکند +ازدواج کردی؟ _نه هنوز +دوست و این جور چیزا چی داری؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 +واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟ احسان بی تفاوت و خیلی سرد به مهدی خیره میشود +جنابعالی؟ مهدی با عصبانیت یقه ی احسان را چنگ میزند +به تو ربطی نداره من کی اَم ! احسان کمی خودش را جمع و جور میکند +نکنه تو.. ادامه حرفش را میخورد مهدی دستی به صورتش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد یعنی احسان متوجه هویت مهدی شده بود؟ قبل از اینکه مهدی مشتی حواله ی صورت احسان بکند با اخم می گویم _بسه روبه احسان ادامه میدهم +شماهم دیگه حق نداری جلوی دانشگاه من ظاهر بشی یا بهم زنگ بزنی.. بلافاصله پاسخ میدهد +شب میبینمت به چهره ی چندش و کُفری اش زل میزنم _چی؟ پوزخند میزند که متوجه خشم مهدی میشوم احسان ما را ترک میکند به دستان مشت شده ی مهدی خیره میشوم آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی مرا تنها میگذارد باابری شدن هوا و بارش باران پوفی میکشم دستم را روی سرم میگذارم و از دانشگاه دور میشوم. صدای بوق ماشین بلند میشود سرم را برمیگردانم و به خیال اینکه مهدی است لبخند میزنم. اما با دیدن احسان لبخندم را میخورم به قدم هایم سرعت میبخشم که صدای احسان توجه ام را جلب میکند +صبر کن. با کشیده شدن کیفم به سمت عقب هین بلندی میکشم کیفم روی زمین میافتد _چکار میکنی لعنتی؟ کیفم را که کمی خیس شده در دستانم میگیرم و اخم غلیظی میکنم +سوارشو _چرا +گفتم سوارشو _اگه مثل دفعه ی قبلی. حرفم را قطع میکند +چرا باید مثل دفعه قبل بشه؟ _ببین اگه بخوای بلایی سرم بیاری یه کاری میکنم پشیمون بشی! سرش را تکان میدهد با بسم الله سوار ماشین احسان میشوم به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم +امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 +نه بابا _پس چرا خلوت کرده؟ +بیست سوالیه؟من چه میدونم _میگم،بریم بترسونیمش چشمانش را گشاد میکند +خوبی؟ _بیا دیگه ضدحال نزن دستش را در دستانم میگیرم و با خودم به جلوی در اتاق عزیز میبرم هردو نفس نفس زنان به هم خیره میشویم دستم را روی دستگیره در میگذارم آنقدر آهسته میفشارم که ماهان متوجه حضورما نمیشود روی تخت دراز کشیده و سخت در فکر است چشمکی برای مبینا میزنم هردو باهم شروع به جیغ زدن میکنیم از شنیدن صدای جیغ ما دایی محمد و دایی حسین به همراه بقیه با نگرانی وارد اتاق عزیز میشوند به صورت تک تک آنها مینگرم ترس و استرس از چهره ی همه ی آنها پیداست ناگهان زیر خنده میزنم مبینا گوشه ای افتاده و از خنده دلش میگیرد دایی محمد دستی به موهای پریشانش میکشد و نفس و عمیقی سر میدهد +شما دوتا حالتون خوبه؟ دایی حسین ادامه میدهد +ترسیدم گفتم حتما ماهان خودشو از پنجره پرت کرده پایین ماهان نگاه متعجبی به دایی میکند +عمو فکر بهتری نبود؟ با حرف ماهان شروع به خندیدن میکنیم نگاهم را بین تمامی آنها میچرخانم خبری از احسان نیست! به سمت آشپزخانه قدم برمی دارم هرکس مشغول انجام کاری بود بعد از پهن کردن سفره و چیدن ظرف ها احسان وارد سالن میشود اخمش را پنهان میکند و لبخند میزند دوست داشتم بدانم در سر او چه میگذرد. سر سفره کنار مبینا مینشینم بوی قیمه ی عزیز باعث دل ضعف ام میشود از دیس کمی برنج میکشم و چند قاشق خورشت روی برنجم میریزم صدای خوردن قاشق و چنگال ها تمرکزم را بهم میریزد زندایی زهره صدایم میزند! نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 حرف عمه مانند پتک در سرم کوبیده میشود دستانم یخ میکند و رنگ از رخسارم میپرد من برادرزاده اش بودم چطور میتوانست بهت زده به روبه رویم خیره میشوم زبانم بند آمده +ریحانه عمه خوبی؟ از روی صندلی ام بلند میشوم،دستم را به صندلی میگیرم تا تعادلم بهم نخورد عمه سیما زیر شانه هایم را میگیرد +من نمی خواستم اینارو بگم که تو اینطوری بترسی فقط خواستم یکم حواست رو جمع کنی من نمی دونم قضیه چیه و سعید داره چکار میکنه اما اون آدم خطرناکیه از کافه خارج میشوم در طول راه فقط و فقط به حرف های عمه بود که در سرم اکو میشد به چه دلیل عمو این حرف را زده بود یعنی واقعا قصد کشتن مرا داشت؟ با فکر کردن به این مسئله هم دیوانه میشدم اشک چشمانم مانند چشمه میجوشد نگاه کوتاهی به صفحه موبایل می اندازم و تماس را وصل میکنم _الو +سلام دخترم کجایی؟ _دارم میام چطور؟ +یه نگاه به ساعت کردی خوبه گفتم زود بیا ناسلامتی مهمون داریم _وای حواسم نبود اومدم به قدم هایم سرعت بیشتری میبخشم انقدر با عجله و سریع قدم برمی دارم که نفس کشیدن برایم سخت میشود! دکمه آیفون را میفشارم +کیه؟ _منم مامان در را باز میکنم و از حیاط عبور میکنم نگاهم را بین کفش های متفاوت جلوی در ورودی میچرخانم که در با شتاب باز میشود هیکل ورزشی و مردانه ی مهدی در چهارچوب در ظاهر میشود چند قدمی به عقب برمیگردم با خنده نگاهم میکند و دسته گل بزرگ و زیبایی را در دستانم جای میدهد +ترسیدی _سلام +سلام حاج خانم _خیلی بدی +ببخشید نمی خواستم بترسونمت نفس عمیقی میکشم +حالا نمیخوای بیای تو خونه ی خودتونه ها لبخند کوتاهی تحویلش میدهم _بی مزه +خودتی مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی