🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادچهارم
+نه بابا
_پس چرا خلوت کرده؟
+بیست سوالیه؟من چه میدونم
_میگم،بریم بترسونیمش
چشمانش را گشاد میکند
+خوبی؟
_بیا دیگه ضدحال نزن
دستش را در دستانم میگیرم و با خودم به جلوی در اتاق عزیز میبرم
هردو نفس نفس زنان به هم خیره میشویم
دستم را روی دستگیره در میگذارم آنقدر آهسته میفشارم که ماهان متوجه حضورما نمیشود
روی تخت دراز کشیده و سخت در فکر است
چشمکی برای مبینا میزنم
هردو باهم شروع به جیغ زدن میکنیم از شنیدن صدای جیغ ما دایی محمد و دایی حسین به همراه بقیه با نگرانی وارد اتاق عزیز میشوند
به صورت تک تک آنها مینگرم ترس و استرس از چهره ی همه ی آنها پیداست
ناگهان زیر خنده میزنم
مبینا گوشه ای افتاده و از خنده دلش میگیرد
دایی محمد دستی به موهای پریشانش میکشد و نفس و عمیقی سر میدهد
+شما دوتا حالتون خوبه؟
دایی حسین ادامه میدهد
+ترسیدم گفتم حتما ماهان خودشو از پنجره پرت کرده پایین
ماهان نگاه متعجبی به دایی میکند
+عمو فکر بهتری نبود؟
با حرف ماهان شروع به خندیدن میکنیم
نگاهم را بین تمامی آنها میچرخانم خبری از احسان نیست!
به سمت آشپزخانه قدم برمی دارم
هرکس مشغول انجام کاری بود بعد از پهن کردن سفره و چیدن ظرف ها
احسان وارد سالن میشود اخمش را پنهان میکند و لبخند میزند
دوست داشتم بدانم در سر او چه میگذرد.
سر سفره کنار مبینا مینشینم بوی قیمه ی عزیز باعث دل ضعف ام میشود
از دیس کمی برنج میکشم و چند قاشق خورشت روی برنجم میریزم
صدای خوردن قاشق و چنگال ها تمرکزم را بهم میریزد
زندایی زهره صدایم میزند!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی