🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستچهارم
بعد از چند دقیقه ریحانه سکوت را می شکند
+ببخشید مزاحمتون شدم
از آیینه آهسته نگاهش میکنم صورت سفید و خجالت زده اش باعث خنده ام میشود و کمی از سر دردم کم میکند
حجاب و حیا در رفتارش برایم تحسین برانگیز بود
البته او را فقط به عنوان دوست نرگس میدیدم و نه چیز دیگری!
تازه به خودم می آیم که متوجه میشوم جواب او را نداده ام
_نه بابا چه مزاحمتی شما مراحمید
نرگس میان صحبت های ما میپرد
+داداش برو بیمارستان
مانند برق زده ها به او نگاه میکنم
_بیمارستان برای چی؟چه اتفاقی افتاده؟!
نرگس با بیخیالی پاسخ میدهد
+هیچی ریحانه میخواد بخیه دستشو بکشه
دلم میخواهد بدانم به چه دلیل دست او بخیه خورده اما سکوت را ترجیح میدهم
ماشین را جلوی بیمارستان متوقف میکنم اما ریحانه آنقدر غرق در فکر است که متوجه نمیشود
نرگس صبرش تمام میشود
+احیاناً نمی خوای پیاده شی بانو؟
از حرف های نرگس خنده ام میگیرد اما خودم را کنترل میکنم و نگاهم را به روبه رو میدوزم
با صدایی که از ته چاه در می آمد و خجالت در آن موج میزد می گوید:
ببخشید حواسم نبود
سرم خیلی درد میکرد برای همین متوجه بقیه حرف ها و بحث هایشان نشدم
اما اسم آشنایی به گوشم خورد
((احسان))
با بُهت میپرسم:احسان؟
نرگس:آره پسردایی ریحانه
_فامیلی ایشون چیه؟
_رستگار،ببخشید اما برای چی می پرسید؟
صدای ریحانه در گوشم می پیچد و مغزم سوت میکشد!
برای اینکه به من شک نکند چیزی سرهم میکنم و تحویلش میدهم
نرگس:ریحانه بیا بریم دیگه
ریحانه سری تکان میدهد و ارام خداحافظی میکند
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی