🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتهفتم
صدای بوق های پشت سر یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین رو به رویم هجوم میبرم
با دستم چند تقه به شیشه ماشین میکوبم که آرام آرام پایین می آید
دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن راننده دهانم بسته میشود!
مهدی لبخندی مهمانم میکند و می گوید
+سلام خانم شما قرار تشریف ببرید دانشگاه؟
پوفی میکشم
_سلام چرا اینطوری میکنی پس
به گل های داخل دستم اشاره میکند و می گوید
+خوشت اومد؟
ناباورانه زمزمه میکنم
_اینا هم؟
سرش را تکان میدهد
+سوار نمیشی بانو!
در ماشین را باز میکنم و روی صندلی جلوی ماشین مینشینم
بعد از چند ثانیه مهدی سکوت رامیشکند
+خب بانو یکم حرف بزن صداتم بشنویم
_چی بگم؟
+خوشحالی از داشتن یه فردی مثل من؟
_صادقانه بگم
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد
_خیر
محکم پایش را روی پدال ترمز میفشارد و ماشین را متوقف میکند
از ترس نفس هایم به شماره افتاده گیج نگاهش میکنم
_چکار میکنی
دستم را روی قلبم میگذارم که تپش هایش یکی در میان شده
+اینو واقعی گفتی؟
آب دهانم را قورت میدهم
سرم را به دو طرفین تکان میدهم و او نفس عمیقی میکشد
_چی شد
+داشتم سکته میکردم
_چرا؟مگه چی گفتم؟
با تعجب کلماتش راکش میدهد
+چی گفتی؟ بدترین کلمه ای که میتونستم از دهن همسرم بشنوم رو گفتی
چه زود صمیمی شده بود!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی