نام تو زندگی من دستشو جلو آورد و با احتیاط لیوان رو از توی سینی برداشت. شهاب روزخندی زد و گفت: - چیه امروز نمی خوای چایی روم بریزی؟! لبخندی زدم. - همین که چشوم و دلت ترسویدهکافیه. ولی یادپ باشوه بالهای بدتری قراره سرپ بیارم. شهاب اخمی کرد که توی دلم جفتک مینداختم. روی مبل کنار عزیزبا همون لبخند شاد نشستم که با صدای آقا جون نیشم بسته شد. - آیه! - ب ... بله آقا جون. سر شوبلند کرد و با غروری که توی چ شماش موج می زد زل زد به چ شمای من و گفت: - از این به بعد شهاب هر روز میاد خونه ی ما. برای این که با هم حرک بزنین و بیشتر همدیگررو بشناسین. آهی کشیدم و سرمو تکون دادم. - البته آیه خانوم اگه دوست دارین شما هم می تونین بیاین خونه ی ما! نگاهی به آقا جون کردم که نگاهش و با اخمی به شهاب دوخت. - نه این جا راحت ترم. - رس برای شووناخت خودتون بهتره بیشووتربا هم حرک بزنین. تو که مشووکلی نداری؟ ...