رضا در زير سايه درختی روی زمين ولو شد و گفت: «بفرما... ايـن هـم از اينجـا. مجتبی، تو كه ميگفتی اينجا دوست و آشنا داری؛ پس چی شد؟ شديم سـكه يـک پول». مجتبی، بسته های خريد را در دست جابه جا كرد و گفـت: «دسـتم را بـو نكـرده بودم. خب، شنيدی كه گفتند ناهارشـان تمـام شـده و رفـتن مـا تـو مقـر برايشـان مسئوليت دارد. دوست و دشمن يكی شده. تا دلت بخواهد، منافق فراوان شده». عبدالله، دست رضا را كشيد و بلندش كرد. مجتبی گفت: «كمی جلوتر، يک مقـر ديگر هست. انشاءالله فرجی می شود. راه بيفتيد». بار ديگر هر سه لک و لک كنان راهی شدند. كنار رود اصلی كه دو طرفش ديوار سختی تا انتها قد كشيده بود، اتاقک دژبـانی جا خوش كرده بود. يكي از نگهبان ها كه لباس پلنگی پوشيده بود و بـا تكـه كـارتنی خودش را باز می زد، به مجتبی گفت: «كجا اخوی؟» مجتبی و رضا و عبدالله ايستادند. عبداالله گفـت: «سـلام. مـا از نيروهـای گـردان حضرت زهرا(س) لشگر هستيم. آمـديم خريـد. پولمـان تمـام شـده.گشـنه و تشـنه مانده ايم معطل». نگهبان بيرون آمد. تكه كارتن را روی سر گرفت و گفت: «شرمنده ام اخوی. اينجا دست كمی از اتيوپی ندارد. بابـت ناهـار، خيالتـان راحـت باشـد. بـه خودمـان هـم نميرسد! اما برای نماز و استراحت حرفی نيست. دم دمای غـروب، يـک ماشـين بـه طرف پادگان می رود. با آن می توانيد برويد». مجتبی گفت: «ما نماز خوانده ايم؛ فقط...» در همين حين، ماشينی از مقر بيرون آمد. مجتبی و عبدالله كنار رفتند. مهـدی، نگاهی به آن سه انداخت و گفت: «چی شده؟» نگهبان، ماجرا را گفت. مهدی در ماشين را باز كرد و گفت: «اتفاقاً من هم ناهـار نخورده ام. بياييد بالا؛ بلكه جايی پيدا كرديم». رضا نيم نگاهی به مجتبی و عبدالله انداخت و آهسته پرسيد: «سوار شويم؟» عبدالله به طرف ماشين رفت و سوار شد. مجتبی و رضا هم كنار عبدالله نشستند. مهدی گفت: «سلام». آن سه جواب دادند. ماشين به راه افتاد. رضا آهسته زيـر گـوش مجتبـی گفـت: «مجتبی، اين بابا كيست؟» مجتبی شانه بالا انداخت. رضا سؤالش را از عبدالله پرسيد. عبدالله هم شـانه بـالا انداخت. رضا بيقراری می كرد. كمی می ترسيد. ماشين چند خيابان را طی كرد و بـه كوچه ای پيچيد و جلو خانه ای ترمز كرد. مهدی گفت: «اين طور كه بـوش مـی آيـد، جايی به ما ناهار نمی دهند. همه مهمان من هستيد. بياييد تو... ياالله...». رضا با ترس به عبداالله و مجتبی نگاه كرد. مجتبی گفت: «بابا، پياده شو. مردم از گرما». هر سه پياده شدند. مهدی به طرف در خانه رفـت. رضـا سـريع و آهسـته گفـت: «بچه ها، بياييد فرار كنيم. نكند اين يارو منافق باشد». عبدالله گفت: «نه بابا... مگر نديدی از مقر بيرون آمد؟ تازه، مثـل خودمـان آذری حرف می زند». مجتبی گفت: «چهره اش خيلی آشناست. نميدانم كجا ديده امش». عبدالله گفت: «آره... برای من هم آشنا به نظر می رسد». مهدی از خانه بيرون آمد و گفت: «بفرماييد. خوش آمديد». @Sedaye_Enghelab