سقلمه ای به پهلويش خورد. به احمد نگاه كرد. احمد لب گزيـد. خنـده بـر لبـان اسماعيل ماسيد و گفت: «چی شده؟» احمد به مهدی كه با لبخند محزونی به قايق خيره شده بود، اشاره كرد. انگار كه آب سردی روی اسماعيل پاشيدند، دست و پايش خشكيد. آرام برگشت و بـه سـوی نيزار رفت. باد قوت گرفت. نيزار خم و راست ميشد. اسماعيل، نيزار را شكافت. جلو رفت... و جلوتر. به جاي خلوتی رسيد. اسماعيل نشست و به ساقه های طلايـی نيـزار خيره ماند. نزديک به يك سال از شهادت حميد باكری می گذشت. همه می دانستند كـه آقـا مهدی علاقـه فراوانـی بـه بـرادر كـوچكش دارد. بعـد از شـهادت حميـد، بسـيجی ها می ديدند و می شنيدند كه وقتی اسم حميد می آيد، لبخند محزونی بر چهره مهـدی می نشيند و چشمان قهوه ای اش برق خاصی می زند. نيروهای واحد اطلاعات ـ عمليات كه رابطه نزديكی با مهدی داشـتند، ديگـر در حضور او نام حميد را بر زبان نمی آوردند. حتـی قـرار شـد كسـانی را كـه اسمشـان حميد است، به نام خانوادگی يا بـرادر و اخـوی خطـاب كننـد؛ امـا حـالا اسـماعيل ناخواسته عهدشان را شكسته بود. باد بيشتر شد. در ذهن و خيال اسماعيل، صدای سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده شد و خاطرات روزهای عمليات خيبر به يادش آمد. حميد، اولين كسی بود كه در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزيـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعيل و بسيجيان لشكر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حميد، معاون لشكر بود و جلودار ديگران. با آمدن نيروهای تازه نفس، جنگ در ميان جزيره شمالی و جنوبی شديدتر شـد. سرانجام جزيره مجنون آزاد شد. يكي از اسرا، سرتيپ درشت اندامی بـود كـه هنـوز مبهوت و متحير مينمود. سرتيپ وقتی فهميد حميد بـاكری، آن جـوان ترک های و ساده پوش، فرمانده قوای اسلام است، جا خورد. باورش نمی شـد اسـير ايـن جوانـان شده باشد. رو به يكي از بسيجيان عرب زبان گفت: «شما چه طـوری خودتـان را بـه اينجا رسانديد؟» حميد، جدی و محكم گفت: «مـا اردن را دور زديـم و از طـرف بصـره بـه اينجـا رسيديم!» ـ پس آن نيروهايی كه از روبه رو می آيند، چی؟ حميد خنديد و گفت: «آنها از زمين روييده اند!» بسيجی ها خنديدند. سرتيپ بعثی هنوز گيج و منگ بود و با حيرت بـه آنهـا نگـاه می كرد. @Sedaye_Enghelab